حاجی هیچ وقت ندانست
دانههاي درشت تسبيح عقيق چشم هر تازه وارد را ميگرفت: "حاجي صايب! يمني است؟" مثل هميشه چيزي نگفت. اصلا چيزي نشنيده بود كه حرفي بزند؛ يك نشانه والامنشي و كلاني همين بود. اگر آدم جواب هر كس را بدهد، مردم ميگن خيله است، لوده است! دست خود را پايين آورد و دو سه مرتبه نفس...
بچه خاله
کارت شناسايي ام را كه ديد، آرام نگاهي كرد و گفت: "ببخشيد"، بعد از دروازه چرم پوش گذشت و دو سه ثانيه بعد روبرويم ايستاد: "آقاي وزير منتظر شماست". دكمهي كتم را بسته كرده و وارد اتاق شدم. دستم را دراز كردم، وزير هم پيشتر آمد و دست داد. دستش همان گونه كه فكر...
آخرگپه نگفتی
در ادامه پرگپيهايش مابين قصه پريد و گفت: "آخر گپه نگفتي"! هوشم پاشان شد؛ مثل همان روزي كه سوي انجمن قلم ميرفتم و بچگكي كه گودي پران بهدستش بود، از دور صدا كرد: "كاكا، اشكاستيپ نداري؟" تا به حالي كه هست نميفهمم چرا او بچگك فكر كرد كه من بايد اشكاستيپ (اسکاچ تیپ) داشته باشم؛...
گنجشک های سنگی
آن گونه كه شنيده بودم، بود؛ قد بلند، پوست تيره و چشمهاي درشت. كشيدگي رانها و برجستگيهاي سينه در تناسبي عجيب قرار داشت، مثل همهي دخترهاي اهل جنوب. روبرويم نشست و چيزي نگفت. همان يك فنجان قهوه را كه از اول گرفته بود، اندكي سركشيد و به من خيره شد. من...