Asef Hossaini

IMG 6136

دوستان سلام،

بعد از چند ماه سرانجام توانستم دوباره این خانه را سر و سامانی بدهم؛ هرچند که "من پریشان تر از آنم که تو می پنداری". وبسایت که ابتدا به دلیل یک نقص فنی از دسترس من خارج شد، پسان با هجوم هکرها کاملا غیر قابل دسترس گردید. تلاش و کوشش چند مهندس هم نتوانست گره از کار بگشاید و آن شد که قالب جدید و نوشته های جدیدتر را روی دست گرفتم.

برای تولد 36 سالگی ام، به رسم سال های پیش که کارنامه یکساله خود را می نوشتم، چیزی ننوشتم. حرف زیاد است اما حوصله نه! خلاصه اش این که روزهای دشواری را در ماه های اخیر سپری کرده ام؛ گویا "دشواری" خود بخشی از زندگی من شده است.

حالا دوباره کم کم می نویسم. تمام روزهای دشوار زندگی این کلمات بودند که به دادم رسیدند؛ نه دوستان، نه خانواده، نه جامعه! فریاد زدم نه این که دیگران بشنوند؛ فریاد زدم تا خودم بشنوم یا شاید کلمات را پیش رویم بنشانم تا با من قصه کنند و قصه کردند... و این گونه شد که هنوز زنده ام... و این گونه شد که این گونه شد...

23 ماه می – یک گوشه زمین

Afghan voter

سال ها پیش، وقتی برای اولین بار وارد افغانستان شدم، از جمله چیزهای عجیبی که دیدم اتومبیل های لوکسی بودند که با زنگوله و پوپک تزئین شده بودند. بعدها که اتومبیل های چند ده هزاری "لکسس" وارد کابل شد، رانندگانی را هم دیدم که پیراهن تنبان افغانی داشتند، نصوار می کشیدند و آهنگ قطغنی را با صدای بلند گوش می کردند؛ گاهی هم کنار خیابان "شهر نو" پارک می کردند تا همان گوشه ها "قضای حاجت" کنند.

روزهایی که کابل را ترک می کردم، چنین شگفتی هایی رنگ و رو باخته بودند. دیگر از این که زنگ موبایل کسی "الله اکبر" باشد تعجب نمی کردم؛ یا این که گره نکتایی فلانی زیر انبوه ریشش گم شود. خلاصه برداشت من این شد که "فرهنگ غنی افغانی غالب است و هر آنچیزی که وارد این مرز و بوم شود، بیدرنگ افغانیزه می شود؛ چه اتومبیل بنز باشد، چه موبایل اپل".

امروز ماجرای "عبدالله و غنی" دو دکتر باسواد مملکت باز مرا به یاد "افغانیزه شدن" پدیده ها انداخت. جان کری، پس از دو روز سر و کله زدن با این بزرگان سرانجام گفت که پس از شمارش کل آرا، فرد برنده باید بلافاصله "دولت وحدت ملی" اعلام کند. اگر این یک امر آمرانه از سوی کاخ سفید باشد، به چشم؛ اما اگر راهکاری دموکراتیک برای حل بن بست دموکراسی نوپای افغانستان باشد، جای بحث دارد.

اول این که نظام سیاسی افغانستان، نظام پارلمانی نیست که در آن احزاب بر حسب تعداد کرسی ها، گاه دولت ائتلافی تشکیل دهند و به جبر یا رضا، برنامه های خود را تلفیق کنند؛ آنچنانی که فعلا در آلمان "ائتلاف بزرگ" از دشمنان دیرینه یعنی سوسیال دموکرات ها، دموکرات مسیحی ها تشکیل شده است. وقتی نظام ریاستی است، طبق قانون یکی از نامزدان برنده میدان می شود و بر اساس برنامه خود کابینه و حکومت تشکیل می دهد. تکلیف بازنده ها مشخص است؛ آنان چون موفق نشدند و برنامه سیاسی شان مورد توجه رای دهندگان قرار نگرفته، باید تا دور بعد صبر کنند و یا در قالب "اپوزیسیون قانونی" به تبلیغ و رقابت بپردازند.

دوم این که اگر قرار است بین دو کاندیدا "دولت وحدت ملی" شکل بگیرد، چه لزومی دارد که چند میلیون رای دوباره باز شماری شوند. چه لزومی دارد که جامعه افغانستان در بلاتکلیفی به سر ببرد؛ اصلا چه لزومی داشت که دور دوم برگزار شود. پس از دور نخست، همان نفرات اول و دوم "دولت وحدت ملی" تشکیل می دادند و مزاحم وقت و آبروی شهروندان محترم افغانستان نمی شدند.

سوم این که، این سخن اشرف غنی، کسی خود را دانشمند بی بدیل جامعه بشری می داند، بسیار بی اساس و مضحک است: "ما بدین باور هستیم که اگر برنده همه قدرت را بگیرد، برای افغانستان خوب نیست. ما باید به تمام افغانها اطمینان بدهیم که هر رای آنها حساب می‌شود".

بدون شک، جامعه پویا و سالم، جامعه سیاسی پیشرو نیاز مبرم به فضای "رقابت سالم" دارد؛ اما افغان ها از آنجایی که در هر جنگی همیشه گوشه "معامله" را باز می گذارند، همواره در مقاطع اصلی تاریخ جورآمد کرده اند؛ طوری که حالا سرنوشت ما این است!

به نظر من، پس از شمارش تمام آرا نه تنها "دولت وحدت ملی" نباید شکل بگیرد، بلکه باید فرد متقلب مجازات شود. فرد برنده هم بی درنگ کابینه ای "همسان و همگون" را تشکیل دهد و با حفظ حقوق اساسی شکست خوردگان، برای پنج سال آینده برنامه کارآمد تعریف کند. این گونه افغانستان قادر خواهد بود که گام محکم و اساسی را در نظام سیاسی نوین خود بگذارد. در غیر آن، "دولت وحدت ملی" یعنی "دموکراسی افغانیزه شده" یعنی "پیرهن تنبان و نکتایی" یعنی همان "تقسیم قدرت عنعنوی در خیمه لویه جرگه" ... یعنی هرچیز به جز "رای مردم"!

بدرود

 

تب و تاب سیاست جوان

سه سال پس از سقوط طالبان، روزهایی که قدرت در بالادست تقسیم می شد، چند جوان در دانشگاه کابل در سایه درختان مرمی خورده به تحلیل تحولات روز می پرداختند. "جنبش دانشجویی افغانستان" پس از یک هفته اعتراض هزاران دانشجو به قتل دانشجوی ادبیات در خزان 1383 پایه گذاری شد. پیروزی شکوهمندانه (!) آقای رییس جمهور بهانه ای شد تا آن روزها خواهش "تامین امنیت محیط درس و کتاب" به سرکوب بیرحمانه دانشجویان بدل شود. پس از آن بود که چند تن از جوانان فعال و خوش فکر دانشگاه کابل "جنبش دانشجویی" را پایه نهادند؛ هدف اصلی آن نهاد غیرمتمرکز، امن ساختن محیط درس و بعد پنجه دادن با سیاست روز کابل بود تا از میان چپ و راست، راه میانه ای شکل بگیرد و فرصت ها و امکانات به دست آمده حیف و میل نشوند. شاید بسیاری از آنانی که در سایه درختان محوطه دانشگاه گرد می آمدند، قصد سیاست بازی نداشتند اما شرایط طوری بود که اگر "خانه خالی می بود، جولا تار می دواند".

آن سال ها، دانشگاه کابل حدود سی تن از بهترین های این کار را کنار هم آورده بود: آریا، ملیحه، نسرین، فاطمه، ویدا دختران دلاور آن روزگار بودند که علیرغم تهدیدهای مستقیم و جدی به سیاست دست زده بودند؛ حشمت رادفر، فردوس، نادر پژوهش، عبدالله خداد، آثار حکیمی، میثم حسینی، جواد رها، بهمن آزاد، شکیب، آصف هزاره، آصف محمدی، سمیر بدرود و بسیاری دیگر - که حالا نام خداداد،  دیپلومات ها و رهبران خوبی شده اند - کسانی بودند که وقت و انرژی می ماندند تا شالوده یک نگاه عقلگرایانه به جامعه و قدرت در بین تحصیلکردگان نهادینه شود.

تفتیش عقاید

جنبش دانشجویی افغانستان در مدت کمتر از یک سال فعالیت مداوم توانست با کمترین هزینه با روش های کاملا مسالمت آمیز پیشنهادات سیاسی خود را ارائه کند؛ از حقوق دانشجویانی که با تهدید روبرو بودند، دفاع کند و حتا نسبت به سیاست های کلان موضع گیری نماید.

اما دیری نگذشت که ورق برگشت. اشرف غنی، پس از برکناری رییس پیشین در اثر تظاهرات، رهبری مهمترین مرکز علمی افغانستان را بر عهده گرفته بود. بچه ها به شوخی رییس جدید دانشگاه کابل را "اشرف الاغنیا" می گفتند.

ما که آوازه او را شنیده بودیم، چشم امید داشتیم؛ می گفتیم "اشرف غنی" از امریکا دکترا دارد، آکادمیسین است و سال ها در بانک جهانی فعال بوده؛ جهاندیده است و معیارهای آزادی اندیشه و عمل را می داند. گمان کردیم که او از موقعیت خاص افغانستان در جهان استفاده می کند و وضعیت نابه سامان علم و فرهنگ را ارتقا می بخشد و ...

اشرف غنی؛ مشت آهنین عبدالرحمن

برای برقراري امنیت، قرار شده بود تا دیوار کوتاهی با یک کتاره دور تا دور محوطه وسیع دانشگاه کشیده شود؛ تا از یک سو امنیت دانشگاه حفظ و از سوی دیگر آن محیط علمی وجهه اش تغییر نکند. اشرف غنی، آن دیوار کوتاه (به گمانم یک متری) را تخریب کرد و در گام اول دستور داد دیواری به ارتفاع سه متر، کتاره ای به ارتفاع دو متر و بعد سیم خاردار بکشند. سه پوسته امنیتی هم سه دروازه ورودی را کنترول کنند و گاهی با خشونت مانع ورود برخی دانشجوها شوند.

همان روزها، یک راننده تاکسی به من گفت: "چرا ایطو دیوار گرفتند؟ خوب بود ما محصلین را می دیدیم، دلمان شوق می کرد". آن راننده تاکسی که یک شهروند عادی کابل بود، بسیار با شعورتر از سیاستمدار امریکا دیده به نظرم جلوه کرد. آن مرد اول از همه "خفقان" را درک کرده بود.

اشرف غنی به گمانم "داکتر کنترول سیستماتیک و خشونت سازمان یافته بود". او در گام بعدی از تجمعات دانشجویان جلوگیری کرد. حتا در روز ارج گذاری از "آزادی بیان" نه اجازه تجمع داد و نه تالار دانشگاه را؛ همان شد که بچه های جنبش جنراتور و تیپ آوردند و ایستاده زیر باران "آزادی" را تجلیل کردند.

ما جرات نداشتیم به او نزدیک شویم و مثل یک شاگرد و استاد حرف بزنیم. او دو بادیگارد سیاهپوش مسلح داشت که مجبورمان می کردند تا از فاصله 500 متری هم به او نزدیک نشویم. علاوه بر آن، در جمع دانشجویان که سخنرانی کرده بود، از الفاظ رکیک و تند برای سرکوب و به اصطلاح زهرچشم نشان دادن، استفاده کرده بود.

ضربه نهایی و میراث تلخ

روزی رییس وقت دانشکده علوم اجتماعی مرا به دفترش فراخواند و گفت: "قصه جنبش چیست؟" گفتم که یک نهاد است می خواهیم برای دانشگاه جزوه علمی تدوین کنیم، برای محوطه سطل اشغال بخریم و ... گفت: "چیزی که می گویم تهدید از طرف من نیست. فقط مثل یک برادر بهت می گویم که اشرف غنی تمام رییسان فاکولته ها را خواست و لیست تمام شما را ماند و گفت که اشرار هستید که از بیرون تمویل می شوید". رییس در ادامه گفت که قضیه جدی است و اگر به کارتان ادامه بدهید شما را به امنیت ملی معرفی می کنند.

بیدرنگ به دیگر دوستان زنگ زدم. قصه مشابه برای همه آنان اتفاق افتاده بود؛ برای عبدالله، حشمت، آثار؛ به ویژه برای دختران سیاستمدار ما در دانشکده شرعیات. تشکیل جلسه دادیم و با اندوه کامل به این نتیجه رسیدیم که فعالیت جنبش را متوقف کنیم. ما می دانستیم که اگر همان اندک فعالیت ما نباشد، "خانه را جولا می گیرد" و گرفت. دو سه ماه بعد، امنیت ملی دو نفر را از دانشکده شرعیات دستگیر کرد که قصد داشتند در دانشگاه بمبگذاری کنند؛ نفر سوم که طراح اصلی بود، گویا گریخته بود... اشرف غنی رفت؛ اما میراثش برای دانشگاه کابل ماند. میراثی برای سرکوب و کنترول مغز افغانستان. وقتی سال 1386 آشوبی برپا شد و در پلکی، از "خیرخانه" تا "دارالامان" را فرا گرفت، ماموران امنیتی درهای محوطه دانشگاه را بستند و خوابگاه مرکزی پسران را محاصره کردند. من خودم دیدم که سه یا پنج (دقیقا یادم نیست) موتر پولیس با راکت و تیربار از در جنوبی وارد محوطه شدند تا به سبک "اشرف الاغنیا" امنیت محیط علم و فرهنگ را تامین کنند. ما گریختیم!

افغانستان زخمی

آنچه گفته شد، فقط یادآوری کوچکی از نگاه "امنیتی و سرکوبگر" یک تکنوکرات غربدیده به افغانستان و دردهایش بود. جمله آخر این که، افغانستان زخمی با تمام مردمانش، از ترکمن های زحمتکش گرفته تا هزاره ها، تا بلوچ ها و تاجیک ها و ازبک ها تا پشتون های فقیرش نیاز به یک "رهبر میانه رو" دارند که با سعه صبر بتواند زخم های این سرزمین را التیام بخشد.

ابتدا از نشر عرفان تشکر می‌کنم، چون واقعاً درگیر کار مهمی است. گردآوری آثار و تجربه‌های شاعران جوان افغانستان که شعرشان بخش مهمی از خاطرات نسلی است که زندگی‌شان در آوارگی، در سرگردانی و در دشواری عجیب این سال های افغانستانی ها سپری شده ، کارِ بسیار ارزشمندی است و جدا از ارزش ادبی متن با یک نگاه کارکردگرایانه‌تر ارزش های دیگری دارد که بعضاً در حوزه مطالعاتِ فرهنگی، اجتماعی و... اینها به کار خواهند آمد. این حداقل چیزی است که قطعاً دستاورد چنین کاری است. برای همین هوشمندی و مسئولیت چنین کسانی ستودنی است.

این مجموعه به نظر می رسد که تحت نظارت شاعر تدوین نشده است، چون متاسفانه غلط های وزنی بسیار زیادی  دارد. من خیلی شک کردم و خیلی دقت کردم و حتی به وبلاگشان مراجعه کردم، شعرهایی که در وبلاگ بود، این مشکل را نداشت. احتمال دادم  که این ها متنهای اولیه شاعر بوده یا زیرنظرش تدوین نشده است. بعضی جاها مشخص است که اشکالات تایپ و چاپ و اینها است، مثل این مثال:« تا فرو می چکد ابرهایت، ابروان تو رنگین کمانند/ من دو چشمم کلاغ سیاهی، غوطه‌ور در سکوت جهانند/ بی زبان مثل اندوه پاییز، یک جهان در پایت پریشان/ با نگاهی سراسر جهنم، فکر رنگند، فکر نانند» که اینجاها وضوح دارد که یک دری حین تایپ افتاده است« در فکر نانند» و یا در ادامه همین غزل باز مشکلاتی دارد.... خب اینها مشکلاتی است که حالا زیاد مهم نیست. یک بخش‌هایی اش تجربه‌ها است. به نظرم می‌شد حجم این کمتر باشد و با یک دقت و ویرایش دوستان و خود شاعر، کار خیلی دقیقتر و شسته و رفته‌تری تنظیم می‌شد. حالا دیگر نشده و حجم مجموعه نسبتاً زیاد است. این شعرها را می‌شد خیلی‌هایش را حذف کرد. اما در ترکیب‌سازی‌ها و در ساختارهای نحوی جملات و ساختارهای شعرها بسیار نابسامانی زیاد است. مثلا «تا ارتفاع باعث رنگینی سبد» یا در همان شعر «اتفاق باعث پلکی که می‌پرد» صفحه 26، هر همنشینی غریبی لزوماً شعر ایجاد نمی‌کند. ما اینجا دو تا کلمه‌ای که در منطق طبیعی گفتار، عادتاً خیلی همنشین نمی‌شوند، کنار هم بیاوریم، به شعر دست نیافته ایم. مثلاً ارتفاع باعث. شما هیچ وقت در خیابان یک بقال را نمی‌بینید که بگوید ارتفاع باعث این مغازه من چقدر است؟ اگر شما این کار را کردید. به شعر دست نمیی یابید، شاید مثلاً با یک رویکرد مهربانانه‌ای! بشود گفت یک حرکتی به سمت شعر کردید. از منطق زبان گفتار دارید یواش یواش فاصله می‌گیرید ولی تا شعر خیلی فاصله دارید، یک بحث قشنگی دارد آقای شفیعی کدکنی که  دو جنبه در رفتار شاعرانه با زبان باید  مورد توجه باشد. یکی بُعد «رسانگی یا ایصال» و یکی بعد «جمال‌شناسی»، اینکه ترکیبی که شما می‌سازید یک حدی از مفهوم بودن و قابل فهم بودن را داشته باشد و یک حدی از زیبایی و تازگی را ایجاد بکند که متأسفانه خیلی از شعرهای این مجموعه، از یکی از این دو حیث می‌لنگند، یعنی یا نامفهوم هستند و به گنگی و لکنت شبیه می‌شوند و یا زیبا نیستند. لکنت دارند و می لنگند. حالا روی این جنبه لکنت من باز یک اشاره دیگری خواهم داشت که حالا لکنت با وضعیت امروز انسان افغانی ربطی دارد. یعنی لکنت این شعرها نشان‌دهنده شمایی از روانِ آشفته انسان امروز افغانی است. در وبلاگ خود شاعر عزیز -که ما ندیده دوستشان داریم- نوشته بود که ما در کشورهایی که آواره بودیم درجه دو بودیم، در آرزوی درجه یک بودن اینجا آمدیم و بحران های اینجا را که دیدیم در حسرت برگشتن به همان درجه دو  هستیم و این وضعیت آشفته، وضعیت نابسامان ذهنی که دارد این نسل، خیلی اش شاید بی آنکه بخواهد در شعرش بروز کرده است. شاید بی آنکه متوجه بوده باشد، این گنگی‌ها، تعقیدهای معنوی و ساختاری شعرها، شما جمله‌ها را ببینید، چطوری اتفاق می‌افتد.«یک نفر که التهاب سینه‌اش دراز می‌شود/ پشت چینهای صورتم/ باز فکر عاشقانه ای کثیف/ فعلهای ساده را رو به راه می‌کند». آن یک نفر اولیه گم می‌شود تا وسط شعر مثلاً درباره یک چیز دیگر بحث می‌شود. یک ربطی دارد ولی ربطی هم ندارد! و از این نوع کارها زیاد دارد. یک وقت می‌بینید یک جمله‌ای را نصفه رها می‌کند. جاهای دیگر هم از اینها دارد. اینجاها مثلاً قشنگ است. «مثنوی معنوی را قدم قدم بر سرکهای جهان پاشیدم/ تو با تمام رنجهای من تنهایی/ و من چقدر به تنهایی تو/» هیچ ادامه نمی دهد و گیر می کند. یک بحث بسیار زیبایی آقای مرتضی کربلایی‌لو دارد ذیل عنوان گره موسوی و گره الیاسی در زبان هنر دینی، که ایشان می‌گوید زبان وقتی می‌رود به سمت اینکه بیان بکند امر خیلی بسیط را یعنی به سمت روحانیت می‌رود، دچار گنگی می‌شود چون امر روحانی بسیار بسیط است، و قابل بیان در زبان که ذاتاً بر تکثر و بر چیزها مبتنی است نیست، برای همین مثلاً یک لکنتی ایجاد می‌شود که مثالش را هم از ماجرای حضرت موسی و لکنتی که ایشان داشتند با اینکه لقبشان کلیم الله است می‌آورد و بعضی از تفسیرهای قرآن و اینها و آن جایی است که زبان می خواهد از  یک امر بسیطی که وجود الهی است حکایت بکند. یک نوعی از گره دیگر وقتی است که زبان به سمت حیوانیت میل می‌کند و باز حالا با یک تحلیلی ایشان نوشتند که دچار لکنت می‌شود که آنجا فکر کنم مثالهایی که زده بودند در حوزه تماشا و دیدار مرگ، فروریختگی بدن و این ها که حالا حضرت الیاس را هم شاهد این جنبه گرفته اند، و بعد مثال هایی هم از غزل غزلهای سلیمان آورده است برای حرکت زبان به سمت بیان امر حیوانی. یک بخشی از این لکنت‌ها هم به نظرم لکنت‌هایی است که ناشی از این آشفتگی شیوه زندگی است. شما می‌بینید که افغانستان در سیر طبیعی خودش داشت زندگی می‌کرد و شاید هیچ مشکل خاصی نداشت و یک دفعه دستکاری‌های عجیبی در این زندگی صورت گرفت. هر قدرتی که  قدری توان داشت دستکاری کرد و این زندگی را به هم ریختند و همان به هم ریختگی زندگی در زبان بروز پیدا می‌کند. در زبان یک شاعری که من نمی خواهم بگویم این شاعر آگاهانه این کار را کرده است، ولی یک شاعر که وجودش این را حس می‌کند، این آشفتگی را در جهانش، جهان در زبان بازتاب پیدا می‌کند به طور طبیعی.  که از اینها بخواهیم نمونه بگوییم زیاد است. ولی همین مثالهایی که عرض کردم، یک دفعه می‌بینید حرفی را در وسط رها می‌کند، فکرهای خیلی دور از هم را در کنار هم و ناسازگار می آورد که حاصل آن زندگی است و اصلاً رسالت زبان زندگی است و انسان بدون زبانش به تعبیری می‌توان گفت زنده نیست و انسان نیست. دقیقاً زبانِ یک شاعر، یک شاعر که لااقل ما می‌دانیم از نظر این مجموعه که من دیدم از نظر وجدان شاعرانه و دریافت شاعرانه چیزی کم ندارد، ممکن است از نظر مصالح و مطالعات و تمرین کم داشته باشد، ولی حسش خیلی اصیل و سالم است، این جهان را دریافت کرده و ضبط کرده در قالب این زبان. علی رغم همه بحث هایی که می گویند شعر از ناخودآگاه باید صادر شود، به نظر می رسد در وضعیت بحران زده‌ای مثل وضعیت افغانستان، یک مقدار شاعر باید بیشتر بین ناخودآگاه و خودآگاهش نوسان بکند و بیشتر به خودآگاه متمایل باشد تا بتواند زندگی را حفظ بکند. اگر ما خیلی اسیر ناخودآگاه بشویم، در چنین وضعیتی فضاهای تیره  و یأس آوری از ناخودآگاه ما بازتاب پیدا می‌کند و ما هم خلاصه‌ای از این تصاویر و این جهان خواهیم شد. این در حد پیشنهاد است و شاید کمی عجیب هم به نظر برسد! به نظرم وضعیت امروز انسان افغانستانی نیاز به این نوع عمل هنرمندانه دارد. یعنی هنرمندان و شاعرانی که خیلی خودشان را نسپارند به دست ناخودآگاه. یک مقدار میل به ماندن را آگاهانه تزریق کنند و در مقابل ناخودآگاه خودشان مقاومت بکنند، در مقابل حافظه‌شان و این کار پیشنهاد دشواری است که من به نظرم رسید طرح بکنم شاید مثل کسی که کنار گود نشسته و می گوید لنگش کن!.

... درباره آن بحث زیبایی یادی بکنم از مرحوم دکتر قیصر امین پور استاد ارجمند ما، من یادم است از نخستین دیدارهایی که با ایشان داشتم،دو تا از کلید واژه‌هایی که آن شاعر واقعاً محبوب و موفق به کار می‌برد غرابت بود و قرابت، به تعبیری زیبایی‌شناسی مبتنی بر نزدیکی و تناسب، و زیبایی‌شناسی مبتنی بر شگفتی و اعجاب و ناآشنایی. ایشان می‌گفت که زیبایی‌شناسی کلاسیک ما عمدتاً مبتنی بر قرابت است، یعنی با آشنایی و انس و نزدیکی و هماهنگی و اینها. شاید محورِ خلق این زیبایی‌شناسی چهره یک معشوق است. که منشاء الهام است در زیبایی‌شناسی کلاسیک ما، که همیشه در مثال هایشان گفته اند که انسان دو چشم دارد و دو تا ابرو و به این جنبه‌ها دقت می‌کردند.(جهان چون خال و خط و چشم و ابروست/ که هر چیزی به جای خویش نیکوست) شگردهای شاعرانه هم بیشتر تناسب ها را مد نظر داشته است. مثلاً  تضاد و تناسب، یا حتی همین جناس به یک نوعی، همین نزدیکی‌ها را از نظر صوتی در نظر دارد، تشبیه هم مثلاً همین است، جوهرۀ اصلی‌اش دریافتن زیبایی تشابه بین دو چیز است. اما زیبایی‌شناسی جدید که در این سال ها برجسته شده است، زیبایی‌شناسی شگفتی، اعجاب و حیرت و ناگهان مواجه شدن با یک امر ناگهان، یک امر غریب است که در تاریخِ هنر ما و تاریخ تمدن ما هم زیاد است و نمونه‌های خوبی هم دارد. کما اینکه شاید مثلاً بیدل یکی از چهره‌هایی باشد که با این نوع زیبایی شناسی کار کرده است. شما آنجا در جهان کلاسیک به تعبیری شاید بشود گفت از ایهام لذت می‌بردید، از حرکت بین چند چیز مشابه و چند لایه‌گی که ایجاد می‌شد. و شهید تعبیر به گل لاله می شد که شباهتی در رنگ دارند، ولی زیبایی‌شناسی جدید شما را ناگهان با یک امر بی سابقه مواجه میکند و خیال و فکر شما را فعال می‌کند تا برای شناخت عمل بکند و شما از این حرکت خیال و این حرکت ذهن لذت می‌برید در این صحنه‌ها،

یک بحثی شده بود بین قیصر و یکی از اساتید معتقد به زیبایی‌شناسی کلاسیک، همین چند ماه قبل از فوت‌شان، ایشان گفته بود شما همیشه می‌گویید زیبایی دو چشم یا دو ابروی یار را در نظر بگیرید، من عرض می کنم که چرا زلف را در نظر نمی گیرید؟ و آشفتگی اش را؟ یا آسمان را مثال می‌زد که ستاره‌ها با آن نظمی که شما دارید می‌گویید،چیده نشده اند، ولی آسمان زیباست یا جنگل را مثال می‌زد که هیچ جنگلی تناسب آن جوری که شما می گویید رعایت نشده است. یک بی نظمی دارد که در آن بی نظمی زیباست و حالا یک بخشی از این آشفتگی که در این دفتر هم می‌بینیم، ناشی از حرکت به سمت چنین چیزی است. یعنی شاعری که مواجه شده با آثار هنری که دارند اینجوری کار می‌کنند. در آثار سینمایی و آثار تصویری این رویکرد بروز دارد. در متون ادبی هم همین است و مخصوصاً آثاری که در اینترنت و اینها عرضه می‌شوند. خیلی‌هایشان به این سمت حرکت می‌کنند. حالا اینکه چقدر موفق هستند، جای داوری‌شان اینجا نیست. مثلاً «خیابان از تن می‌گذرد به سوی شمال/ به هیچ کودکی شباهت ندارد/ این چشمهای گرد حیران» که بعضی جاها من می‌پسندم به عنوان یک مخاطب، من منتقد نیستم ولی به عنوان یک شاعر که این شعر را می‌خوانم لذت می‌برم از این کارها، ولی خیلی خب خیلی جاها نتوانسته این تمرین را درست انجام بدهد و باعث ضعف شده است. در شعرش، یک لکنت و آشفتگی ناشی از آن طبیعت و طینت افغانی هست و یک لکنتی که ناشی از تعمدی که دارد در حرکت به سمت این زیبایی شناسی، به خاطر این حرکت که خود این حرکت ریسک است و خطر است، دچار ضعف‌هایی شده که هم می‌شود ستود از حیث حرکت به سمت نوآوری و هم می‌شود ایراد گرفت از حیث نتیجه ای که حاصل شده است.

سطرهای قشنگش را ببینید

"در چشمهایت صداقتی موزون/ که دلم را تقسیم میکند/ بین خاک و ماه/خودت را جمع کن و مچاله کن/ و در لیوان شیر بریز و بشویان/دیر می‌شد که ماه دندانهایت را ندیده بود/ ماهی در لبخند شور مرد"

اما نمونه‌های ناموفق و گیج کننده زیاد دارد مانند «تا ارتفاع باعث سنگینی سبد» و ... «تنها سنجاق نقره‌ای یادگار تو این قلب را به جیب تنم دکمه باز کرد». این دیگر به نظرم تعمداً حرکت می‌کند به سمت چنین چیزی و نرسیده است. باز از نمونه‌های موفقش مثلا«آه ای تردد شلوغ ماهی‌ها/ من دورترین جزایر بدنم درد می‌کند/ هر کس از اقیانوس می‌آید/ حتماً تو را دیده است»، ولی باز افت می‌کند «در بیابانی که بودا را برای بار نخست به آب داد/ به طعمِ لبهای جهان دلشوره‌ای نشست»، ربط جملات خیلی مبهم است و این ضعف بیان است و ابهام مدرن نیست، دلشوره نشستن به طعم لبهای جهان یعنی چی؟

در حوزه زبان بارها از کلمه‌های فارسی دری یا افغانستانی استفاده می‌کند که به نظر من حداقل همین خود حضور همین واژه‌ها تأثیر حسّی دارد و کمک می‌کند به اینکه شعر به سمت بومی شدن برود، چون اینها خودشان به مثابه یک شیء هستند، به عنوان یک شیء در صحنه. شما در صحنه تئاتر اگر یک پیراهن افغانی را وارد صحنه بکنید، یک بخشی از هویت افغانستان را ولو ناقص وارد کرده اید. یک بخشی از فرهنگ بشری  قابل تبدیل است به نمادهای تصویری، یک پیراهن را که می‌آورید این یک تشخصی دارد یک مدل فرانسوی است یا هندی است یا افغانی است و خود این پیراهن یک چیزی دارد، کسی که این پیراهن را پوشیده است، یک تاریخچه و پشتوانه ای دارد. کلمه‌ها جدی‌ترین بروز فرهنگ هستند یعنی یک کلمه جدی‌ترین بروزِ یک تمدن است. دیگر نمی‌شود از کلمه چیز جدی‌تری پیدا کرد. چون شاعر خودش هم در فضای ایران بالیده ، زبان بین این دو فضا رفت و آمد می‌کند و این رفت و آمد، رفت و آمد موفقی نیست. گاهی رفت و آمد کمک می‌کند و شما استفاده می‌کنید از دو طرف و به یک اعتدال و روانی می‌رسید. مثلا در داستانهای محمد حسین محمدی به نظرم رفت و آمد نسبتاً موفق تری صورت گرفته  است. یعنی ساختار زبان و کلمات اینجا و آنجا کنار هم نشسته اند.این از آن رفت و آمدهای خوشایند است که هر دو طرف هم خوششان می‌آید از آن. شما می‌توانید یک کلمه ای مثل راننده را ببرید و به جای موتروان بگذارید، ولی از آنجا هم می‌توانید یک کلمه قشنگی را  پیداگری به این طرف بیاورید، محمدی هم در مجموعه اولش کمتر موفق بود، ولی در مجموعه‌های آخرش بین این دو تا به یک اعتدالی می‌رسد. که یکی از منافع آوارگی شما! همین بده بستان زبانی بین دو حیطه زبان فارسی است!.

نکته دیگر رویازدگی در شعر بعضی از دوستان و در شعر سید آصف است که به نظرم یک جور فراموشی است. یعنی دارد سعی می کند  فراموش بکند. یک مقدار آگاهانه‌تر شاعر باشیم چون همه جا شاعری مرادف است و هم معنی است با یک نوع انفعال و یک نوع رها کردن خودتان به دست خیال، به دست زبان، اینها، من باز تأکید می کنم به حرکت به سمت خودآگاه. یک تقسیم بندی دارد آقای دکتر محمود فتوحی در کتاب بلاغت تصویر، که کتاب خیلی ارزنده ای است که تاریخ تصویر را در شعر فارسی بررسی کرده و نشر سخن چاپ کرده است. ایشان یک تقسیم بندی دارد و نوع تخیل شاعران را تقسیم می کند به: تخیل فعال و تخیل منفعل و تخیل توصیف گر و می گوید که تخیل منفعل تخیل شاعری است که با اشیاء همذات پنداری می‌کند، شعر سهیل محمودی را مثال می آورد« دلم شکسته تر از شیشه‌های شهر شما است» یعنی یک شکستی در طبیعت اتفاق افتاده و من هم از آن شکسته‌تر و این ویژگی‌های وجودی شاعر است. و تخیل و خیال توصیف‌گر، بیشتر آینه گی میکند و چیزی ندارد و خیالی که فعال است، فاعل است. حالا توصیه من این است که ما یک مقدار برویم به سمت خیالی که فاعل تر است، لزوماً شعر گفتن با خیالی که منفعل است، شاعری نیست. بزرگترین شاعران فارسی، مولوی، آدمی است که خیالش خیلی در پدیده‌ها تغییر می‌دهد و هر جور که دلش می‌خواهد جهان را تصویر می‌کند. شاید حرکت به سمت این نوع شعرها، مطالعه این نوع شاعران کمک بکند به مواجهه با فشاری که حادثه عظیم آوارگی، به دوستان شاعر تحمیل کرده است. شاعر می‌تواند، ببینید در یک تصادف، شما دقت بکنید شیشه ماشین با همه استقامتش در اثر ضربه استخوان سر می‌شکند ولی مثلاً کیسه هوا می‌تواند تغییری بدهد و حفظ کند جان را، ما می‌توانیم شعر را ضربه‌گیر بکنیم، استفاده آگاهانه بکنیم از زبان و هنر، و یک مقدار ضربه این برخوردها را بگیریم در هنرمان و نه اینکه اینها را تشدید بکنیم و یک تقویت کننده احساسهای منفی  باشیم. حادثه حمله شوروی، حادثه دردناکی بود، برای من که متولد روستاهای شهر مرزی تربت جام هستم و در فاصله صد کیلومتری مرز شما بودم، رنجهای شما را در دوران کودکی دیده ام که جوانان افغانستانی با پایبرهنه و خونین از بیابانها آمده و من هنوز از یادم نرفته است. شاید اینها خوشبخت‌ترین ها بودند که توانستند فرار کنند. شاعر می تواند مبدل باشد، هم اندوه آن ماجرا را بگیرد و گزارش کند و برای شما نگاه دارد، جنبه یأس و فشارش را و می‌تواند ضربه گیر باشد، باز یادی بکنم از قیصر عزیز، دقیقاً قیصر شعرش چنین اتفاقی است. یکی از برجسته‌ترین شعرهای امین پور« شعری برای جنگ» است. شما اگر امضایش را نگاه بکنید، می بینید نوشته دزفول سال 59 ، بعد از یکی دو خط اولیه‌اش کلمه موشک وارد شعر می شود، «باید که لفظ ناخوش موشک را به کار برد»  و خانه های ویران و تصاویر کشتگان و ...اما در حرکت کلی همان شعر آخر می‌رسد به« در گوش‌شان کلام امام است، فتوای استقامت و ایثار» باید ایستاد، شعر قیصر مثل کیسه هوایی فشار جنگ را می‌گیرد و به حماسه تبدیل می کند. مثل آرشی که جان خودش را در کمان می‌گذارد تا آن تیر برود و مرزهای زبان را تعیین بکند. جان خودش را روی این دردها گذاشت تا این درد را بگیرد و ضربه را بگیرد و انرژی زندگی را به همزبانان و به هم جهانان خودش و هم داستانان خودش بدهد و در شعرش می‌بینید که این اتفاق افتاد و با اینکه بچه دزفول بود و اتفاقات دردناکی برایش افتاده بود.

به قول معروف جسارت است، ولی باید یک حرکتی بشود. همین الانش هم که صلح و آرامش است،. ولی رنجی که در افغانستان هست،ادبیات و هنر آگاه‌تری میخواهد که خودش را مثل مردم عادی تسلیم رنج نکند که متأسفانه کمتر به چشم می خورد. من برایم رنج آور بود که می‌رفتم در فضاهای سایتها و وبلاگها می‌دیدم اینها بیشتر تقویت کننده آن درد هستند و آن را هی بازتاب می‌دهند در آثارشان و تشدیدش می‌کنند و آبادانی اینجوری اتفاق نخواهد افتاد. اتفاق که می‌افتد انشاءالله، ولی به تأخیر می‌افتد. ولی شعر و هنر آگاه، هنری است که بیاییم بین فضا یک حرکتی بکنیم یک مقدار ناخودآگاه خودمان را آگاهانه مهار بکنیم به نفع زندگی و به نفع زیبایی.

این شعر به نظرم یکی از بهترین کارهای این شاعر عزیز است که انشاءالله خدا توفیق دیدار بدهد:

این حس غریبی است که شبها تو را بیشتر احساس می کنم

در ذرات شب حل شده‌ای

تنفس من به تو محتاج است

و شروع گل میخک چشمها را بیدار نگاه می دارد

گم می شوم و دامنه گلها را تا بنارس پهن می کنم

آه بانو بانو تو تمام رنجهای منی

و از ارتفاع نزول وحی تا انجماد فسیلی در قطب جنوب

از شانه‌های تکیده مسیح تا خنده‌های رسوب شده سلیمان

از نخاع بریده فلوجه تا گرده‌های متورم بامیان

شاید تو پرنده‌ای باشی که از شانه چپم برخاسته‌ای

، ناخن‌هایت را کشیده‌اند تا رأی بدهی

تو قهوه‌خانه‌ای هستی در ارتفاعات سالنگ

که مسافران خسته می‌آیند

که مسافران عاشق می‌روند

با لبخندی گریخته از نسل کشی های لهستان

یا شاید حلول پیکری از دیوار چین

یا دختری زیبا گریخته از چشم عبدالرحمان

آه انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم

تو در کجای این همه برف خوابیده‌ای

شاید اصلاً تو تشبیه سایه‌ای باشی در ابوغریب

یا دندان‌های سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا

انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم

تو در کجای این همه برف خوابیده‌ای

شاید اصلاً تو شبیه سایه‌ای باشی در ابوغریب

یا دندان‌های سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا

گوزن‌ها عاشقند و این جرم بزرگی است که تجارت صدف و... عاج را رونق می‌دهد

زندگی زیباست و جریان دارد مانند شیوع مرفین در لندن و شایعه ای در افغانستان

زندگی زیباست و هیچ کس به لاله آب نمی دهد

عطرهای پاریس و مسکو و لندن دکمه‌ها را دانه دانه می‌گشاید

بانو تو تمام رنجهای منی

تو دستهای منی که شرنگ چوری‌هایت پرنده‌ها را در گوانتانامو فریب می‌دهد

تو تکه‌ای از منی در آفریقا چرا که او قلب مرا گرسنه آفرید

ساقه‌هایت را کوتاه می‌کنند تا نیشکر ارزان شود

آری این مذهب ماست که همیشه دندانه گرگی را آویزه گردن باشیم

چیزی غریب .... جایی غریب

خدا همین دلیل ساده است که از بلا دوریم

... در خونتان فوران نمی کند

یا زنی محتاج در سرکهای وزیر اکبرخان به پایتان فرو نمی پاشد

بگذریم برف می بارد و خدا حرفهای دلش را فاش می کند

برف در ... تنت می‌نشیند معنا می‌گیرد

خدا تو را تکلم می‌کند و بعد مانند مذهبی جدید به دور دستها می‌فرستد

پرنده ها عاشقت می‌شوند موشها نمی‌ترسند درختها بارورند

هیچ کس تو را انکار نمی کند من تنها تو را کافرم

حتی ارتفاعات، ارتفاعات سالنگ مرا می گوید

بالهای جبرئیل به رنگ خاکستر تنباکوی هاوانا است

و در تشعشع نگاهت صبح را ورق می زنم

عصر می شود نارنجها روشن انگورها تاریک

دورها تاریک و من مانند شال باریک شمع در تو فرو نمی روم

شب به اندام تاریک و زیبای تو معترضم، کافرم

تکه تکه مرا جمع می کنی از سرک های مکروریان

از حسینیه برچی

با طعم نعنا و بوی کافور

می پیچی در بنارس و سواحل بوداپست

مانند خاکستری از تکلم بنی آدم و بالهای جبرئیل

می پیوندم و تو در اتاقی سنگین آرام خوابیده ای پرنده مومن من!

وبلاگ نویسنده

نقد مجموعه شعر عاصف حسینی - فصلنامه فرخار

Read 3929 times

شايد كمي زبانم سرخ باشد در سطور كوتاهي كه خواهند آمد و لبه ي تيز اين تيغ دو دم – كه نقدش مي‌خوانند- نمايان تر باشد از لبه كند آن. واقعيت اين است كه چاره اي نبود؛ يا بايد هيچ نمي‌گفتم يا هر آنچه را در ذهنم خلجان مي كرد بر زبان مي آوردم. هرچه هست پيشاپيش عذر مي‌خواهم اگر باعث رنجش خاطري مي‌شوم.

شاعر "من در اثر ماه گرفتگي" لغات بسياري در چنته دارد؛ لغاتي كه با كلاس اند و مدرن و به روز به نظر مي‌آيند و اين از برجستگي‌هاي اين مجموعه است كه مخاطب را مدام با انبوه كلمات تازه روبه رو مي كند. از ساندويچ، الكل، ادكلن و قرص آسپرين بگير تا ونوس، سونامي ، دگرديسي و....اما اين كلمات تا چه اندازه در شعر جا افتاده اند، خود بحث جدايي مي‌طلبد كه در اين مقوله مختصر نمي‌گنجد.

عاصف حسيني شاعري فرا زماني و فرامكاني است و پرنده خيالش هرگز در يك گستره، محدود نمي‌ماند. او به هر جايي كه بخواهد مي‌رود و سر از هر زماني كه بخواهد در مي آورد. از كابل، باميان و سالنگ پر مي كشد در فلوجه، تهران، گوانتانامو، ابوغريب، سيبيري، پاريس، لاسكو، ونيز، ورشو و هزاران جاي ديگر مي‌نشيند. او مخاطب را از زمان حال برمي‌دارد و گاهي به قرون وسطا، گاهي به جنگ جهاني دوم و هر دوره اي كه اراده كند پرتاب مي‌كند. نگفته نماند كه بعضي از مكان‌هاي ياد شده، عجيب در آثار تعدادي از سپيدسرايان ما شيوع يافته است.

شاعر «من در اثر ماه گرفتگي» طي نزديك به ده سال شاعري نشان داده است كه مي‌خواهد متفاوت باشد، اين تفاوت را مي‌توان در زبان و فضاي شعرهايش يافت. برخورد او با كلمات و جملات به نحو خاصي است و اين از همان نام كتابش پيداست. اما اين كه اين تمايل به دگرگونه بودن، چقدر به شاعرانگي آثارش افزوده است احتياج به بررسي دقيق تر آفريده هاي شعري او دارد.
شاعر در ادامه تلاش براي متفاوت بودن از قالب سپيد هم عبور مي‌كند و بخت خود را در غزل، دوبيتي و رباعي هم مي آزمايد كه به زعم ناقدين شعرهايش تجربه اي ناخوشايند بود و ناموفق.

ما در اين كتاب با مولفي مواجهيم كه در كنار دغدغه هاي فردي و عاشقانه اش به دغدغه هاي اجتماعي و سياسي هم اهميت مي دهد. او پا به پاي گفتن از دلتنگي هاي خود، جامعه را هم توصيف مي كند. جامعه فقير، جنگ زده و گرفتار و اين به عقيده من يك ارزش محسوب مي شود در كارهاي ايشان.
نوگرايي و كشف هاي جديد در جاي جاي اين كتاب خود را به رخ مخاطب مي كشد اما حيف كه در انبوه گفتارهاي اضافي گم مي شوند.
مادر!
رودخانه ها فرزندان خوبي اند
سر به زير و بزرگ
شعر 9 ص 29
قد مي كشي كنار درخت خرما
و جالي بافي به تو، تور پيشنهاد مي كند
شعر 1 ص 12
شايد تو پرنده اي باشي
كه از شاخه ي چپم برخاسته اي
ناخن هايت را كشيده اند 
تا راي بدهي
شعر 36 ص 88 
استفاده از واژه هاي بومي يكي ديگر از امتيازهای كارهاي حسيني است كه اغلب خوب جا مي افتند. مانند: چوري، چوتي، شرنگ شرنگ و افعالي مانند «برآمدند».
وقتي كه سيب ها
يادآوري حضرت آدم برآمدند
شعر 7 ص 26


گفته اند: عيب مي جمله بگفتي هنرش نيز بگوي. من برخلاف معمول، ابتدا هنرش را گفتم و حالا مي‌پردازم به عيب.
بايد اعتراف كنم به عنوان آدمي كه خود، شعر مرتكب مي شود خيلي با شعرهاي عاصف كنار نيامدم و با وجود خواندن چندين باره آنها، خواسته هايم از كسي كه قبلا نيز كتاب شعر بيرون داده است، برآورده نشد. فكر مي كنم اين توقع، خيلي نابه جا نباشد كه ما دنبال آفريده هاي قوي تري بگرديم در «من در اثر ماه گرفتگي» نسبت به «اين كفش هاي پياده» كه قبلا منتشر شده است.
شاعر در اين جا دچار پرگويي است و يكريز حرف مي زند، حرف مي زند، حرف مي زند و حوصله ها را سر مي برد. انگار خوشش مي آيد همه كلماتي را كه  با سو‍ژه اش متناسب به نظر مي رسند يكباره به كار ببرد. همين مساله باعث مي شود لغات را بي جهت اسراف كند مانند شعرهاي 36 و 50 كه به خاطر زيادي نام ها و كلمات با همه قدرت شعري موجود در آن ها آزار دهنده اند.
متاسفانه ، حرفي بودن اشعار از تصاوير كاسته است و به ندرت مي شود تصوير نابي را يافت. شاعر به خاطر همان علاقه به دگرگونه بودن كه قبلا ذكر خيرش رفت دست به اعمال ناپخته اي در زبان مي زند كه فقط به انتزاعي شدن، پيچيدگي و عدم ارتباط ميان كلمات و جملات يك شعر انجاميده است.
به اين تركيب ها دقت كنيد!
«در دور دست چپ حنجره» ، « منتهي اليه غربي نگاهت» و مانند آن ها كه كم هم نيستند و جز گيجي نتيجه اي عايد خواننده - به خصوص اگر يك آدم معمولي باشد - نمي كند.
در بعضي از شعر ها عدم ارتباط ميان كلمات به وضوح قابل مشاهده اند.
از سفر برگشته دست ها
از رطوبت طوفان نوح
و ترك خوردگي هاي سفر ماركوپولو به چين
از كرامت بني اميه به علي
و شايد تعارف يك قرن پياده روي
به زني تنها در خيابان جنگ جهاني دوم
شعر50 ص 126
دست با رطوبت و ترك خوردگي تناسب دارد، اما با كرامت بني اميه و بقيه جملات نه.
صراحت گويي هم در بعضي شعرها ديده مي شود كه ناشي از كم دقتي شاعر و عدم عنايت او به شاعرانگي اثرش است.
آري! اين مذهب ماست...
شعر 36 از ص 90
تكرار از جمله تكنيك هايي است كه عاصف زياد از آن استفاده مي كند و گاهي خوب و گاه بد مي نشيند.
نمونه بد آن مانند:
سبد سبد تن تو التهاب مي ريزد
شعر 43
و نمونه خوب آن:
كلاغ ها و كلاغ ها و كلاغ ها و درخت
درخت ها و درخت ها و درخت
شعر 34 ص82

تاثيرپذيري هاي گاه پنهان و گاه آشكاري از بزرگاني چون سهراب سپهري ، فروغ و.. در اين كتاب وجود دارند كه بدون كدام اشاره اي آمده اند آن هم از شعر هايي كه مطرح اند و اين كار مقبولي نيست.
مادري دارم بهتر از هرچه كه در اطراف شماست
شعر 6 ص 23
و سهراب مي گويد:
مادري دارم بهتر از برگ درخت
شعر صداي پاي آب
و يا:
به عزيزم مي نويسم
كه نيايد
كه دست هاي خودش را در اين حراج بزرگ بيابان
بدون آب نكارد
شعر 49 ص 116
و فروغ مي گويد:
دست هايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد
شعر تولدي ديگر

اما غزل هاي «من در اثر ماه گرفتگي» بايد گفت كه در ظاهر زيبا به نظر مي رسند چنان كه يك گل مصنوعي فانتزي كه وقتي عميق تر با آن ها برخورد مي كني مي بيني نه بويي دارند و نه روحي. غزل هاي اين مجموعه، مصداق همين گل هاي مصنوعي اند پر ازكلمات شيك كه براي پر كردن وزن آمده اند، وزني كه خوب هم رعايت نشده است.
اين شعرها عاطفه كمي را با خود يدك مي كشند، آن قدر كه شاعر وقتي از دلتنگي و اندوه هم مي‌گويد  مخاطب خم به ابرو نمي آورد و اصلا عاطفه اش تحريك نمي شود.
در پايان در مورد شعرهاي تقديمي بايد بگويم نتوانسته اند خيلي شخصي و منحصر به فرد باشند و قابليت تعميم به هركسي را دارند، در حالي كه شاعر با تكيه بر ويژگي هاي فردي مخاطب كه فقط خاص خود اوست، مي توانست حرف هاي نوتري بزند.
در مورد اين مجموعه حرف هاي زيادتري داشتم اما در اين مجال اندك نشد به همه آن ها بپردازم.

13 دلو . بهمن 1388 روزنامه هشت صبح

Read 3830 times

شام شنبه یازدهم ماه می ۲۰۱۳ ترسایی است. کتابخانهٔ دانشگاه بسته شد و با آن‌که پایم به سوی خانه نمی‌کشید، داستان "گیلگمش" که در تلفنم بود و از شنیدنش سیر نمی‌شوم را روشن کردم و روانهٔ خانه شدم.

پیش از آنکه "انکیدو" را خدایان به زمین بفرستند، خانه رسیدم! داستان هنوز ادامه داشت و من در را گشودم. چشمم به پاکتی خورد و از تمرهایش پیدا بود که از خارج آمده است. با هیجان برداشتمش. پاکت را پاره کردم. "چهار سیاره در اتاقم" مجموعهٔ شعری عاصف حسینی را از پاکت کشیدم. هیجان بیان‌ناپذیری برایم رخ‌داد. پس از سال‌ها همان حس کهنه و صمیمی نامه‌یابی از زیر گرد و خاک شیوه‌های نو و مدرن رسانُشی (ارتباطی) قد کشید. این هیجان نگذاشت که این رویداد را به روی بیشتر از دوهزار دوست فیس‌بوکی‌ام نکشم. کتاب را روی پاکت پاره‌کرده گذاشتم، عکس گرفتم و جار زدم که امروز عزیزی جویای حالم شده است و با یک دفتر درد دل شاعرانه گرهی از دلم گشوده است. بی‌آن‌که بالاپوشم را بکشم، روی میزم نشستم و برگ‌زدم؛

"انسان چیزی غیر از عاطفه نیست.“ و این جمله چه‌قدر راست بود. پیش‌تر خواندم، "عاصف هستم، بی وطن، بی دلیل، هشت سال به چهل سالگی‌ام مانده است، … گاهی بی‌کسی بزرگی هستم". ورق زدم! دیدم شعرها عنوان ندارند. آن وقت نه پرسیدم و نه هم می‌دانستم که چرا شعر ها عنوان ندارند. وقتی تمام کتاب را خواندم دریافتم که عاصف نامه‌ٔ بی‌عنوانی است و یادم از همان زبان‌زد روستایی آمد که "مالی که به رنگ صاحبش نرود، حرام است". در "چهار سیاره در اتاقم" به چند چیز برخوردم؛ نوآوری، دل‌تنگی و پراگندگی. 
 

یکم، نو آروی:

"پلکم را می‌فشارم روی رویات
که نیستی
(…)
کلید می‌اندازم و کلمات را ده درجه می‌چرخانم: 
این واژه‌ها باید بلد باشند وقتی من 
می‌خواهم چیزی عاشقانه بنویسم
(…)
درخت می‌شوم روبروی کتابخانه
خبرت را گنجشک‌ها
روی انگشتم نوک می‌زنند، (…)" ص
۹

این کلید انداختن و واژه‌ها را ده درجه چرخاندن و این نول یا نوک زدن گنجشک‌ها پیامی را، تازگی دارد. در جایی دیگری می‌خوانیم؛ 

"(…)
گدای نجیب من!
سکه‌هایت را شمردی؟
آن یکی که کم است، زندگی من است
که روی میز قمار خانه‌یی می چرخد، (…)  

زندگی!
انگشت‌هایم را گره زده‌ای 
مبادا که یادم برود 
روبری تنهایی زاغی نشسته‌ام 
که چشم‌هایم را دزیده است" ص
۱۷-۱۸ 

در "چهار سیاره در اتاقم" به تصویرهای نو و جالبی بر‌می‌خوریم؛ "بارش گنجشک، نامه‌های غمگین، پشت کلکین چقدر شاخه دچار سرماست، پیر مردی از زانو‌هایم کاسهٔ دوتارش را می‌تراشد، من لب‌های ترا می‌خندم"… 

"راستی!
این پرنده‌ها که می‌بینی 
تکه‌های من اند" ص
۶۶. 

"(...)  دلم، اما
یک دانه گنم
بر دوش مورچه ‌یی" ص
۷۸.  

"رفتارم را پاک کن از فرش" ص
۱۴۲. 

خلاصه در تمام کتاب به ترکیب‌ها، تصویر‌ها و اندیشه‌های بر می‌خوریم که تازگی دارند و امروزی‌ اند. 

دوم، دلتنگی:


وقتی در هنگام خواندن اثر عاصف را می کشتم و به گفتهٔ خودش رد پایش را از این کتاب پاک می‌کردم، به این قضاوت دست می‌یافتم که "چهار سیاره در اتاقم" دلتنگی بزرگی است که از یک روان آواره، تنها و ناآرام چکیده است. با آنکه شاعر گاهی خودش را به گریز از این تنهایی و بی‌کسی فرا می‌خواند؛

"باید آری به کسی عادت کرد
به کسی مثل خودت بی‌عنوان
(…) 
باید آری به کسی گفت که دستانش را 
جای میخک بنشاند در من 
باید آری به کسی عادت کرد
که در این شهر پر از شیشه و آیینه وسنگ
من فقط نامهٔ بی‌عنوانم" ص
۲۴. 

گاهی راه‌های عبور از دلتنگی بسته می‌شوند و با آنکه کسی دیگری هم به آرامش فرایش می‌خواند دل ولگردش در پی جایی است که دلگیری‌هایش را شکم سیر گریه کند؛

"گفتی 
از میدان‌ها عبور نکن
در گرمی تلخ هیچ کوچه نرو 
همان جایی که هستی باش. 
گفتم: 
هیچ‌چیز مانع گسترش دلتنگی نیست
(…)
دستم را بیگر
از خم کوچه‌ها عبور کنم 
می‌گویند هنوز جایی است 
که ولگردهای این شهر لوکس هم می‌توانند
یک دل سیر گریه کنند" ص
۸۱.  

و گاهی با تمام در جمع بودنش حس تنهایی می‌کند؛

"ما سرزمینی های دوری هستیم 
نه رودخانه‌هامان به هم می‌رسند
نه پرنده‌هامان
(…)
ما به سیم سیاه برق عادت داریم 
شما به قفس‌های از شاخه آویزان 
وقتی ترانه می‌خوانی 
صدایت را
آن زنی که رخت می‌آویزد، می‌شنود 
تو چقدر خوشبختی! 

ما که ترانه می‌خوانیم 
در عبور ترن 
و ملای ظهر جمعه گم می‌شود" ص
۸۳.  

در شعر دیگری چنین ‌می‌خوانیم؛

"(…)
من مسافر تلخکامی جنگ دوم جهانی بودم
تا بغل وا کردی 
نبضم تند تند تند … 
ایستگاه بعدی به خودم برگشتم. 
چقدر تنهایی! چقدر تنهایم، (…)" ص
۸۹.  

آنچه شاعر را  به این تنهایی‌ها می‌کشاند اندیشه‌های است که ریشه در واقیعت‌های تلخ روزگار و جامعه‌اش دارد که چون سایه دنبالش می‌کنند. اندیشه‌های که نه در خلوت تنهایش می‌گذارند و در جمع؛

"(…)
می‌دانی 
ما یک عمر خندیدیم 
مست شدیم، مست بودیم 
(…)
و خوشی در ته پیاله‌هامان شیره بست 
و خوشی از رگ‌هامان بالا رفت
به چشم‌هایمان رسید
تا دروغ بزرگ را بپوشاند: ‌ما گرسنه نیستیم" ص
۹۸.  

سوم، پراگندگی:
آنچه در این اثر نبود، بجز همان تار دلتنگی و حس تنهایی که تمام سروده‌ها را به گونه‌یی به هم بخیه می‌زد، یک سیر روشن فکری بود. این پراگندگی وقتی درست روشن می‌شود که سروده‌ها بلند می‌شوند، باری نمونه در سرودهٔ شماره
۴ "تقدیم به مرگ خودم" و در سرودهٔ شماره ۲۰ که به سه روایت سروده شده است. به گمان من شاعر هنوز در جست‌وجویی یک استقامت فکری است. مگر وقتی این همه خلاقیت و اندوخته‌های زبانی و ادبی را در شعر عاصف می‌بینم، باورمند می‌شوم که اگر شاعر به گریزی از این گسیختگی‌های فکری دست یابد و اگر نگذارد که حس دلتنگی و تنهایی تهداب اندیشه‌هایش را بکنند و روان پرسشگر و عاشق را بیازارند، به زودی گواه نوای تازه‌یی در شعر جوان پارسی خواهیم بود.
 

با شاعرانه‌ترین آروزها به عاصف عزیز! 

  بدخشانی- 31 اردیبهشت 1392 - امستردام 

 

مقاله در وبسایت غفران بدخشانی

Read 4612 times

 
عاصف حسینی، یکی از بدبین‌ترین آدم‌های روی زمین است و این که آدم یک دوست بدبین داشته باشد سختی خودش را دارد. اگر این دوستت شاعر باشد و کتاب چاپ کند دیگر خیلی سخت‌تر استاول این که سخت است چون می‌ترسی وارد رویاهای این دوستت شوی و از طرفی کنجکاوی بدانی این دوستت در من نهانش در زیر پیراهن هشیاری‌اش چه نوع آدمی را مستور نگه داشته است.
 دانستن راز این که در حافظه باد چه می‌گذرد یا در خواب‌های ماه قوس/آذر که ماه بدبینی است، هیجان فوق العاده ای است. اما کاش همه ماجرا به همینجا ختم شود اگر بخواهی کتاب دوستت را نقد کنی مثل این است که با باد به جنگ بادخانه بروی.
ما در تاریخ، شاعران بدبین کم نداشته‌ایم. به طور مثال ابولعلای معری شاعر کلاسیک عرب. شاعری که می‌نشست خطاب به مرغ سرخ شده می‌گفت: "دریغا تو که از ضعف به سفره دیگری افتادی، اگر شیر بودی چه کست می‌توانست بکشد؟" یا این شعر "بهترین زنان زنی است که برای تو فرزندی به دنیا نیاورد" و خلاصه ازین قبیل.
او شاعر فیلسوفی بود که راهی تازه را در فکر عربی گشود اما خودش تمام عمر به مجادله و پرهیز و طعن دین و دنیا زندگی کرد.
عاصف در مقدمه کتابش، اگر چه اشاره‌ای به فیلسوف عربی نمی‌کند اما از فیلسوفی دیگر نام می‌برد که می‌تواند بیشتر ما را با بن مایه های فکری شعرهای خودش آشنا کند.
می‌نویسد:"آیزیا برلین، فیلسوف دوست داشتنی من، در کتابش با نام "سرشت تلخ بشر" می‌گوید اگر آزادی توهمی بیش نیست، توهمی است که بشر بدون آن نمی‌تواند زندگی یا فکر کند".
این فیلسوف محبوب او کسی است که مثل خود او در بین همقطاران خودش پر از بدبینی است. فیلسوفی که تقریبا همه عمرش را در مبارزه با تحجر و تعصب و فرار از کابوس قتل دوستانش به دست افراطی‌ها در مهاجرت گذارنده است.
درست مثل خود عاصف که از کودکی سایه فرار از وحشت افراطی‌گری او را آواره کشوری دیگر ساخته بود. از بدبینی‌های معروف فیلسوف او یکی این بود که معتقد بود آزادی و برابری هیچ وقت با هم جمع نمی‌شوند.
فیلسوفی که در جستجوهای لیبرالش به شدت به کمال گرایی روشنفکری می‌تاخت که مدینه فاضله دروغی است که به جباریت می انجامد و از نظریات مشهور او این است که معرفت نمی‌تواند ما را از دوراهه‌ها و تردیدهای سر راهمان خلاص کند. برای این ها او را فیلسوف سیاسی بدبینی می‌دانند.
و از قضا دست روزگار این دوست شاعر بدبین مرا به آلمان کشانده است. تا بر جای پاهای یکی از بدبین ترین فیلسوفان تاریخ یعنی شوپنهاور قدم بنهد.
حالا از ترکیب همه این بدبینی‌ها، رویای نسلی قرار است مکتوب شود که رنج آورترین دوره تاریخی خویش را گذرانده است.
"این حس غریبی است که شبها تو را بیشتر احساس می‌کنم
در ذرات شب حل شده‌ای
تنفس من به تو محتاج است
و شروع گل میخک چشمها را بیدار نگاه می‌دارد"
شعر با شب شروع می‌شود و شب یکی از پربسامدترین موتیوها در شعر اوست. شب، در ادبیات معمولا کنایه ای از تاریکی و ظلمت است. هم چنان که کنایه‌ای از زلف‌های محبوبه های شرقی و البته تنهایی. حتی در شعر هایی که بر ساختار روز بنا نهاده شده باز این تاریکی است که دامن پر غمش را می‌گسترد.
"امروز/هوا خوب/آسمان آفتابی...../من اما سگ سیاهم آمده است/با شعرهای نگفته بر دهانش..."
سگ سیاه ،اصطلاح چرچیل است برای افسردگی. به جز این، در دنیای شعرهای او حتی "سیم برق، سیاه" است. اتاق، چون "قبل از خلقت منظومه شمسی" تاریک است. با همه این اوصاف، موصوف یا محبوب شاعر، کسی است که در ذرات شب حل شده، به نحوی با شب همانند گشته و طرفه آن که ازین نکبت تقدیری گریزی هم نیست. چرا که این شاعر است که با گل های میخک که داروی ورم و درد چشم و دندان است، به زور می‌خواهد، قرین شب باشد.
"گم می‌شوم و دامنه گلها را تا بنارس پهن می‌کنم
آه بانو بانو تو تمام رنجهای منی
و از ارتفاع نزول وحی تا انجماد فسیلی در قطب جنوب
از شانه‌های تکیده مسیح تا خنده‌های رسوب شده سلیمان
از نخاع بریده فلوجه تا گرده‌های متورم بامیان
شاید تو پرنده‌ای باشی که از شانه چپم برخاسته‌ای
ناخن‌هایت را کشیده‌اند تا رای بدهی"
در جستجوی روایت شب، شاعر به ریشه‌های مذهب برمی‌خورد. چون مسافری که در تاریکی به دنبال گذشته اش می‌گردد. اما این جستجو در سلسله تداعی معانی حافظه است.
از رنج به عیسی از عیسی به فلوجه که به نظر شاعر صورت دیگری از بامیان است. آنگاه محبوب فرشته گناهان می‌شود. فرشته ای که قرار است فقط گناهان را بنویسد و کهن ترین الگوی بدبینی است.
چه بسا برای همین است که رنگ کردن انگشتان برای رای دهی به مجازات کشیدن ناخن تشبیه شده است و این چنین به وادی سیاست می‌رسد.
"تو قهوه‌خانه‌ای هستی در ارتفاعات سالنگ
که مسافران خسته می‌آیند
که مسافران عاشق می‌روند
با لبخندی گریخته از نسل کشی های لهستان
یا شاید حلول پیکری از دیوار چین
یا دختری زیبا گریخته از چشم عبدالرحمان
آه انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم
تو در کجای این همه برف خوابیده‌ای
شاید اصلا تو تشبیه سایه‌ای باشی در ابوغریب
یا دندان‌های سفید کودکی گرسنه در شاخ آفریقا
انگشتهایم را دانه دانه شعله می‌کنم"
همه این اتفاقات در وسط روایت یک ماجرای معاشقه، مثل یک گفتگوی درونی هذیان گونه از ذهن و زبان شاعر می‌گذرند. مثل پرندگان عصبانی هیچکاک که آدم نمی‌تواند حقیقتشان را منکر شود ولو در ذهن اتفاق می افتند یا بهتر مثل فیلم های دیوید لینچ، یک باره از زنگ در به تناسخی خیالی در یک کارگاه میکانیکی و دعوای طبقاتی و خانه ای و همناک در صحرا می‌رسد و همه این ها قصه یک لحظه است.
"گوزن‌ها عاشقند و این جرم بزرگی است که تجارت صدف و... عاج را رونق می‌دهد
"نمی‌توان گفت پرگویی عیب است یا نه. اما فکر می‌کنم شاعر می‌توانست در خیلی از جاها قصه‌های تکراری ملاعمر و طالبان و این قبیل اخبار روزنامه ای را در استعاره ای خلاصه کند. شاید ذهن ناخودآگاه و بدبین شاعر ازین هراس داشته که ثبت نشدن اتفاقات می‌تواند از یاد ادبیات ببرد که چه رنج هایی درین زمین گذشته اند. می‌ترسیده مبادا مثل هزار اتفاق دیگری که دستخوش تحریف تاریخ و بازی برندگان تاریخ شده، بعد ها حکایت تورابورا و اجمل نقشبندی و عایشه بینی بریده نیز به شکل دیگری تحریف شوند."
زندگی زیباست و جریان دارد مانند شیوع مرفین در لندن و شایعه ای در افغانستان
زندگی زیباست و هیچ کس به لاله آب نمی‌دهد
عطرهای پاریس و مسکو و لندن دکمه‌ها را دانه دانه می‌گشاید"
و با این سطرها، دامنه رنج را از محدوده جنگ های جدول ضربی قومی و نژادی و مذهبی در افغانستان، به پدیده ای جهان شمول توسعه می دهد.
"بانو تو تمام رنجهای منی
تو دستهای منی که شرنگ چوری‌هایت پرنده‌ها را در گوانتانامو فریب می‌دهد
تو تکه‌ای از منی در آفریقا چرا که او قلب مرا گرسنه آفرید
ساقه‌هایت را کوتاه می‌کنند تا نیشکر ارزان شود
آری این مذهب ماست که همیشه دندانه گرگی را آویزه گردن باشیم
چیزی غریب .... جایی غریب
خدا همین دلیل ساده است که از بلا دوریم
...در خونتان فوران نمی‌کند
یا زنی محتاج در سرکهای وزیر اکبرخان به پایتان فرو نمی‌پاشد
بگذریم برف می‌بارد و خدا حرفهای دلش را فاش می‌کند
برف در ... تنت می‌نشیند معنا می‌گیرد
خدا تو را تکلم می‌کند و بعد مانند مذهبی جدید به دور دستها می‌فرستد
پرنده ها عاشقت می‌شوند موشها نمی‌ترسند درختها بارورند
هیچ کس تو را انکار نمی‌کند من تنها تو را کافرم"
سطرهای بعدی به وضوح نیشخندی به عقاید خرافی است. به مقدساتی که مقدس نیستند به قواعدی که برای برتری جویی طبقاتی ساخته و پرداخته شده‌اند. برای همین است که محله اشرافی وزیر اکبرخان کابل ناگهان سربرمی آورد در مقابل محتاجانی که فرو می‌ریزند.
معشوق، حکمت گمشده ای می‌شود که عدالت و زیبایی را با خود دارد و شاعر انگار که ریشه همه فلاکت ها را یافته باشد با یاس به کفر خودش می‌رسد.
کفر که در لغت به همان معنی تاریکی است. و این کفر البته که کفری از جنس کفری مدارس دینی نیست. صحبتی دیگر است "از آن پرنده غمگین ،کز قلب ها گریخته ایمان است."
"واقعیت ژرف تر برای نسل امروز افغانستان، مجموعه ای از تناقضات است. هجوم جهان سرمایه دار با پول و فرهنگ و آداب سرمایه داری و کثرت شکاف‌های اجتماعی. خیز به طرف مدینه فاضله‌ای که حالا برای نسل تازه به بدبینی رنج آوری بدل شده است. خیلی از حاکمان فاسد و "چشم اندازی در مه"."
"حتی ارتفاعات، ارتفاعات سالنگ مرا می‌گوید
بالهای جبرئیل به رنگ خاکستر تنباکوی هاوانا است
و در تشعشع نگاهت صبح را ورق می‌زنم
عصر می‌شود نارنجها روشن انگورها تاریک
دورها تاریک و من مانند شال باریک شمع در تو فرو نمی‌روم
شب به اندام تاریک و زیبای تو معترضم، کافرم
تکه تکه مرا جمع می‌کنی از سرک های مکروریان
از حسینیه برچی
با طعم نعنا و بوی کافور
می پیچی در بنارس و سواحل بوداپست
مانند خاکستری از تکلم بنی آدم و بالهای جبرئیل
می پیوندم و تو در اتاقی سنگین آرام خوابیده ای پرنده مومن من!"
این منظومه نمونه ای از دریافت های ذهنی شاعر است. نمونه ای منسجم که اتفاقا برعکس خیلی از شعرهای کتاب به پرگویی نیفتاده است.
پرگویی از ترس فراموشی
نمی‌توان گفت پرگویی عیب است یا نه. اما فکر می‌کنم شاعر می‌توانست در خیلی از جاها قصه‌های تکراری ملاعمر و طالبان و این قبیل اخبار روزنامه ای را در استعاره ای خلاصه کند.
شاید ذهن ناخودآگاه و بدبین شاعر ازین هراس داشته که ثبت نشدن اتفاقات می‌تواند از یاد ادبیات ببرد که چه رنج هایی درین زمین گذشته اند.
می‌ترسیده مبادا مثل هزار اتفاق دیگری که دستخوش تحریف تاریخ و بازی برندگان تاریخ شده، بعد ها حکایت تورابورا و اجمل نقشبندی و عایشه بینی بریده نیز به شکل دیگری تحریف شوند.
شعرهای او به این ترتیب بخشی از روایت‌های نسل تازه افغانستان است. نسلی که از وطن چروکیدگی‌هایش را به خاطر دارد و از آینده نفرین و از زندگی و عشرت، چارچوب های ناخواسته و فرار و بی خانگی و دربدر در شهرهای دنیا گشتن و نفرین را.
به قول شوپنهاور که وصفش در همین نوشته قبلا رفت: "هنر خلاقانه می‌تواند گریز گاهی باشد از شر اراده بی امان و در عین حال از ابعاد واقعیت ژرف تر"
واقعیت ژرف تر برای نسل امروز افغانستان، مجموعه ای از تناقضات است. هجوم جهان سرمایه دار با پول و فرهنگ و آداب سرمایه داری و کثرت شکاف‌های اجتماعی. خیز به طرف مدینه فاضله‌ای که حالا برای نسل تازه به بدبینی رنج آوری بدل شده است. خیلی از حاکمان فاسد و "چشم اندازی در مه".
برای عاصف حسینی که کتاب تازه اش را با هزینه خودش در اروپا منتشر کرده آرزوی موفقیت و نوشته های بیش تر و البته آرزوی قدری خوش بینی می‌کنم و برای کسانی که دوست دارند سیری در ذهن عجیب نسل امروز افغانستان کنند، فکر می‌کنم کتاب "چهار سیاره در اتاقم" نمونه‌ای خیلی خواندنی باشد.

 Media Strategist, Rural Politics Expert, Poet


Sayed Asef Hossaini was born in 1980 in Balkh, Afghanistan. He was one year old when his family immigrated to Iran with thousands of refugees due to USSR invasion. He completed his primary and secondary education there. After the fall of the Taliban, Asef went to Afghanistan for the first time at age 22 and entered Kabul University and studied Philosophy and Sociology.

Along with the studies, he participated in political activities and worked as the editor and the chief-in-editor of the only opposition weekly Sadaye Mardom (Voice of the People). In 2005, as a student at Kabul University, Asef ran for a seat in the first Afghan parliament, and meanwhile was a leader of the Afghanistan Student Movement, frequently speaking out for security and against the resurgent Taliban.

In 2008, Asef won a DAAD scholarship to complete his master in Public Policy at Erfurt University. He also attended the Summer School in Forced Migration at Oxford University in 2009. Asef received his master degree in Public Policy from the Willy Brandt School of Public Policy in 2010. Afterward, he worked with a project on Afghanistan media with 'Media in Cooperation and Transition' in Berlin and Deutsche Welle in Bonn. He defended his Ph.D. in International Conflict Management in 2016 and published the research under the title of Power Structures in Afghanistan's Rural Communities. 

Asef has also been writing poetry in Persian since 1996 and published three collections in Kabul, Tehran, and Frankfurt.

 

 

A short biograhpy in English  /   استراتژیست رسانه، کارشناس سیاست روستایی و شاعر


می گویند در اردیبهشت (ثور) 1359 در بلخ به دنیا آمدم. هنوز پا به یک سالگی نمانده بودم که به ایران کوچیدیم. از کودکی خاطرات محوی از "کوچه پغمانی ها"، "خیاطی مادر"، "حسن" و بچه های فامیل به یاد دارم. به گمانم 9 ساله بودم که کودک کار شدم؛ کارگاه قالیبافی، بعد خیاطی، بعد رفوگری. با آخری تقریبا 14 سال ماندم. فرش های کهنه اما خوشرنگ و زیبا را مرمت می کردم. در این فن که هرگز دوستش نداشتم، حرفه ای شدم. سال 1377 از تنها دبیرستان پایین شهر مشهد، دیپلم "علوم تجربی" گرفتم. تمام عشق آن روزگار، هوافضا و فیزیک بود؛ اما هرگز به آن ها نرسیدم.

سال امتحان کنکور مصادف بود با یورش طالبان به مزارشریف و آوارگی خویشاوندان؛ همزمان بود با سختگیری دولت ایران؛ همزمان با فقر، مرگ پدر بزرگ و پسر ماما و خیلی چیزهای دیگر. با تمام تلاشی که از دو سال پیش کرده بودم، موفق به ورود به دانشگاه نشدم. سرانجام پنج سال تن به کار دادم تا چرخ زندگی بچرخد. در شانزده سالگی پایم به جلسات ادبی باز شد. فن شعر را در "مکتب در دری" یاد گرفتم. اولین و دومین مجموعه های شعر بعدها در تهران و کابل در سال 1384 منتشر شدند. سومین مجموعه با نام "چهار سیاره در اتاقم" سال 1391 در آلمان چاپ شد. سال 1382 به کابل رفتم تا جامعه شناسی و فلسفه بخوانم. همزمان اولین مقاله سیاسی را برای امرار معاش با بی رغبتی تمام برای "صدای مردم" نوشتم. بعدها دبیر و بعد مدیر مسئول این هفته نامه معتبر اپوزیسیون شدم. روزهای دانشگاه، روزهای جدل سیاسی شد. "جنبش دانشجویی افغانستان" را با یاری دوستان راه اندازی کردیم تا در گام اول اصلاحات آموزشی بیاوریم و در گامی دیگر منتقد سیاست های دولت و قدرتمداران باشیم. "جنبش دانشجویی" که شاداب و مبتکر بود، با انتصاب اشرف غنی احمدزی به عنوان رییس با خشونت متوقف شد. مدتی بعد در سال 1384، در 25 سالگی عملا وارد سیاست شدم و خود را برای کرسی پارلمان نامزد کردم. کارزار سیاسی تجربه بکری بود؛ اما دردناک. تاولش تا سال ها ماند. آن روزها می شد مردم و درد پنهان آن ها را خیلی عریان لمس کرد.

بعد از شکست در انتخابات، سیاست را کنار ماندم و به درس و تحصیل توجه بیشتر کردم. سرانجام در 1387 از دولت آلمان بورس تحصیلی گرفتم و فوق لیسانس "سیاستگذاری" را دو سال بعد به پایان رساندم. پس از فارغ التحصیلی، مدتی در یک موسسه بین المللی در برلین کار کردم و پس از آن همکار "رادیو آلمان" شدم. در سال 2016 از رساله دکترایم در رشته "مدیریت بحران بین الملل" در "مدرسه سیاستگزاری ویلی برانت" دفاع کردم. نتیجه پنج سال پژوهش به صورت کتابی با نام "ساختارهای قدرت در جامعه روستایی افغانستان: مطالعه تطبیقی سه روستای هزاره نشین در ولایت بامیان" به زبان انگلیسی منتشر شده است.

Afghan Anti Corruption Network 5 Km Race Against Corruption

Sayed Asef Hossaini

21.1.2013

Source: bpb 

In ländlichen afghanischen Gebieten herrscht nach wie vor das Patriarchat, Vater und Großvater entscheiden in allen wichtigen Angelegenheiten. Insbesondere die Mädchen sind bei der Ausbildung, Heirat und der Ausübung eines Berufes vom positiven Votum ihrer Väter abhängig.


Der ehemalige Vorsitzende des "Afghanischen Friedensrates", Burhanuddin Rabbani, warnte am 1. März 2011, nur einige Monate vor seiner Ermordung, in einer öffentlichen Rede vor den Stammesführern und afghanischen Geistlichen davor, dass "die junge Facebook- und Internetgeneration die Führung der Gesellschaft und die künftige Entwicklung" übernimmt.[1] Rabbani war der erste und hochrangigste politisch-religiöse Führer, der klar und deutlich seine Sorge vor der Moderne zum Ausdruck brachte. Er wurde am 20. September 2011 nicht durch die "junge Facebook-Generation", sondern von seinen traditionsorientierten Mitdenkern, den Taliban, getötet. 

Warum fürchten sich die traditions- und religionsorientierten Anführer vor der Moderne? Sind ihre Befürchtungen ernstzunehmen? Wer sind die wichtigsten Akteure und Befürworter der Moderne in Afghanistan? 

Tradition, Moderne und Modernisierung 


Modernisierung wird meist mit der Industrialisierung in Verbindung gebracht und wird nach Elwell folgendermaßen definiert: Ein Prozess, der eine allgemeine gesellschaftliche Veränderung mit sich bringt, durch die Umwandlung der landwirtschaftlichen in die industrielle Produktion. Die kulturelle Komponente, die durch diese Entwicklung entstanden ist, wird als Moderne bezeichnet. Die wichtigsten Elemente der Modernisierung sind Aufklärung, Rationalität, Säkularisierung, liberale Demokratie, moderne Wissenschaft, technologische Innovation u.v.m. (Chirot,1986; Harrison, 1988; So, 1990; Giddens et al., 1994; Hall et al., 1996 and Kyong-Dong, 2005). 

Wir müssen zunächst zwischen den Begriffen "Tradition" und "Gewohnheiten und Sitten" unterscheiden. Tradition ist ein weiter Begriff, der Gegenstände, Anschauungen, Sitten und unterschiedliche Institutionen erfasst. "Gewohnheiten und Sitten" sind nur ein Teil der Tradition.[2] Mit anderen Worten umfasst die Tradition "alles, was von der Vergangenheit in die Gegenwart transferiert und übernommen worden ist".[3]Die Begriffe "Tradition" und "Gewohnheit" lassen sich in der afghanischen Sprache nur schwer unterscheiden. Beides wird unter "an-anah" (Überliefertes) subsumiert, obwohl "an-anah" eigentlich nur Gewohnheiten und Sitten umfasst, die eine Gesellschaft oder Volk von der Vergangenheit geerbt hat. 

Ähnlich dieser Beschreibung definiert auch Karl Deutsch (1961) den Übergang zur Moderne als einen "Prozess der sozialen Mobilisierung". Er definiert die Modernisierung so: "Es ist ein Prozess, in dem sich eine Reihe von großen alten sozialen, wirtschaftlichen und psychischen Verpflichtungen verändern oder zusammenbrechen und die Menschen sich für neue Sozialisations- und Verhaltensmuster vorbereiten."[4] 

Um Tradition und Moderne in Afghanistan zu untersuchen, lässt sich die afghanische Zeitgeschichte in drei Epochen einteilen: Die erste Phase beginnt 1919 und endet 1929; Die zweite Phase ist der Zeitraum zwischen 1929 und 1978, und die dritte Phase umfasst die Zeit zwischen 1978 bis 2001.[5] 

Die erste ernstzunehmende Wende zum Modernisierung und zur Moderne begann in Afghanistan unter der Regierung von König Amanullah Khan. Er begann in den 1920er Jahren mit vielseitigen Reformen wie zum Beispiel einer Steuerreform, einer Landwirtschaftsreform, Bildungsreform und Emanzipation für Frauen, d.h Kopftuchverbot, und dem Verbot der Sklaverei. Seine Politik war von der Modernisierung in Europa beeinflusst. Nach dem ersten Weltkrieg wurde hier die "alte Weltordnung" geändert und das österreichische, ungarische, russische, deutsche und ottomanische Imperium kollabierte. Obwohl die Reformen Amanullahs relativ zeitgleich zu den Reformen im Iran und der Türkei durchgeführt worden sind, blieben sie ohne Erfolg. Verglichen mit der Dauer der Reformen in der Türkei, die von 1924 bis zum Tod Kemal Atatürks 1938 andauerten und Reza Shah´s Herrschaft im Iran (1926-1941), war der Zeitraum von Amanullahs Bestrebunge aber kürzer (1919-1929). 

Entgegen der herrschenden Meinung wurden die ersten Reformen Amanullahs (1919-1924) nicht von der afghanischen Bevölkerung abgelehnt, sondern rasch von den Menschen akzeptiert. Das Gros der Bevölkerung befürchtete großen Widerstand gegen die neuen Ideen. Daher war die anfängliche Bereitschaft diese anzunehmen, überraschend. Mir Ghulam Mohammad Ghobar 1897-1978), ein afghanischer Historiker und Politologe, schreibt in seinem Buch "Afghanistan im Laufe der Geschichte" (Afghanistan Dar Masire Tarikh): 

"Die Menschen in Afghanistan, die einen Fortschritt wollten, haben ernsthaft mit dem Staat zusammengearbeitet und haben alle Reformen begrüßt, so wie sie während des anglo-afghanischen Krieges mit ihrem Leben und ihrem Besitz für den Staat einstanden. Sie setzten sich für die Förderung des neuen Bildungssystems ein und akzeptierten die Steuererhöhung, die für diese Reform genutzt werden sollte. Sie beteiligten sich freiwillig am Ausbau der Infrastruktur und unterstützten die moderne Industrie und das demokratische System." 

"Die Afghanen suchten ernsthaft den Fortschritt. Sie unterstützen die Politik der Regierung und befürworteten in der Tat die neuen Reformen. Genauso wie sie im Krieg gegen England ihr Leben und Gut eingesetzt hatten, unterstützen sie auch diese Maßnahmen. Um die moderne Bildung zu fördern, akzeptierten sie eine Zusatzsteuer (einige Peyssehs je Rupie) als "Bildungsbeitrag". Die Bevölkerung unterstützte freiwillig den Ausbau von Straßen, die moderne Industrie und das demokratische System."[6] 

Amanullah träumte nicht nur von einem modernen Afghanistan, sondern auch von einem modernen Islam. Er wollte mit seinen gesellschaftlichen Reformen eine Führungsrolle in der islamischen Welt übernehmen. Dennoch führten die Reformen in ihrer zweiten Phase ab 1927 in eine Sackgasse. Ghobar betont in seinem Buch, dass die Afghanen zu keiner Zeit einen Aufstand gegen Zivilisation und Kultur unternommen haben. Die Menschen bauten (trotz einer durch den England-Krieg einsetzenden Armut) unter Amanullah Straßen und Schulen; sie spendeten für den Ausbau der Bildung und nahmen höhere Steuern in Kauf.[7] 

Ghobar führt den Fehlschlag der Reformen auf "Missstände in der öffentlichen Verwaltung und Korruption" zurück. Auch habe der ausländische Feind die Unzufriedenheit der Bevölkerung für seine Interessen genutzt.[8] Es scheint aber, dass die rasante Durchsetzung mancher Reformmaßnahmen Ursache für diesen Fehlschlag war, worunter vor allem die Reform der Frauenrechte zählt. Amanullah wollte die Polygamie abschaffen, die Höhe der "Morgengabe" begrenzen, "Kinderverlobungen" verbieten. Insbesondere wollte er jene Sitte abschaffen, nach der bei Auseinandersetzungen anstatt "Blutgeld" ein Mädchen zur Wiedergutmachung angeboten wurde. Diese Reformen, begleitet von einer Landreform führten zur Konfrontation mit Paschtunen-Stämmen, die sozusagen für "Gold, Frau und Boden" (Zar, Zan, Zamin) Krieg führen. Sie fühlten sich in ihrer Tradition zu sehr beschnitten.[9] 

Nach den Modernisierungsplänen von Amanullah Khan, der die Tradition durch moderne Werte ersetzen wollte, gab es keine ernsthaften Modernisierungsschritte mehr. Obwohl Thomas Barfield, ein Anthropologe an der Boston Universität, die Meinung vertritt, dass die afghanischen Regierungen im 20. Jahrhundert die Modernisierung des Landes angestrebt haben, ist festzustellen, dass nach dem Sturz Amanullahs 1929 bis 1978 kein westlicher Modernisierungsschritt von Erfolg gekrönt war. Grund dafür war, dass die "Tradition" als wichtigstes Element der "Nation Building" in Afghanistan am meisten berücksichtigt und betont wurde. Zusätzlich unter der Annahme, dass die Reformen Amanullahs wegen ihrer Konfrontation mit der Tradition, insbesondere mit "Pashtunwali" (Verhaltenskodex der Paschtunen) und wegen der ablehnenden Haltung der Paschtunen erfolglos blieben, unterließen die Regierungen nach Amanullah jeden neuen Versuch, sich mit der Tradition anzulegen. 

Der 2. Modernisierungsversuch wurde in den 1970er Jahren von Mohammad Daud Khan und danach in den 1980er Jahren von der "Volksdemokratischen Partei" (PDPA) unternommen. Die PDPA ging bewusst oder unbewusst jenen Weg, der zum Sturz Amanullahs geführt hatte.[10] Der Punkt an dem Amanullah letzendlich scheiterte war, als die Kleriker seine Reformen als islamfeindlich titulierten. Das führte zu seinem Sturz im Jahr 1929. Die Modernisierung, die ein halbes Jahrhundert nur eine städtische Erscheinung geblieben war, wurde erneut in radikaler Form auf die Tagesordnung gesetzt und erlebte erneut mit dem Sturz des kommunistischen Regimes 1991 eine Niederlage.[11] 

Nach dem Kollaps des kommunistischen Regimes 1992 haben islamistische Mujahedin Gruppierungen die Macht an sich gerissen und später dann die Taliban. Seit den Neunzigern kamen die Modernisierungsbestrebungen ins Stocken. Seit 2001 gibt es wieder Bemühungen und Schritte in Richtung Fortschritt, obwohl die politische und wirtschaftliche Macht in großen Teilen noch in den Händen der traditionellen Führer liegt. 

Die traditionsorientierten politischen Systeme Afghanistans (insbesondere die königlichen Regime) haben immer die "Tradition" und die traditionellen Führer für den Fortbestand ihrer Macht instrumentalisiert. Die "Loya Jirga" ist immer noch das stärkste "Legitimationsorgan" des modernen afghanischen Staatsapparats, obwohl es auch gesetzgebende Organe wie Parlament und Senat gibt. Die Loya Jirga ist eine nationale große Ratsversammlung, bei der sich traditionelle und lokale Führer sowie Geistliche, die als einflussreich gelten, versammeln und Entscheidungen für das Land treffen. 

Basierend auf den vorherigen Definitionen von Moderne und Tradition ist festzuhalten, dass der Übergang zur Modernität in einer Gesellschaft mit einem Wandel des "sozialen Verhaltens" bzw. des "Wertesystems" einhergeht. Mit anderen Worten geschieht der Wandel von der "Tradition" zur "Moderne" auf zwei Ebenen: "Wandel der Institutionen" und des "Wertesystems", d.h. der "Verhaltensmuster".

Die afghanische Jugend zwischen Tradition und Moderne

Die Lage der afghanischen Jugend lässt im Übergangsprozess von der Tradition zur Moderne in zwei "Gerüsten" analysieren. Diese sind: "Institutionen" und "Wertesysteme". Afghanistan ist eine junge Gesellschaft. Nach Angaben des "Entwicklungsprogramms der Vereinten Nationen" (UNDP) sind ca. 68% der Menschen jünger als 25 Jahre. Die durchschnittliche Lebenserwartung beträgt aber nur rund 44 Jahre.[12] 

Das neue soziale und politische Klima in Afghanistan nach dem Sturz der Taliban im Jahre 2001 gab der Jugend neue Möglichkeiten in die Hand, so dass Sie mit neuen Instrumenten "Tradition" und "Moderne" begegnen konnte. Sie hatte durch Stipendien die Möglichkeit ins Ausland zu reisen, Zugang zu Internet, Büchern, Fernsehen und Telekommunikationsoptionen. Die afghanische Jugend lässt sich generell in zwei Kategorien einteilen: Städtische und ländliche Jugend. Die städtische Jugend lebt hauptsächlich in den fünf großen Städten Kabul, Mazare Sharif, Herat, Kandahar und Jalalabad. Dagegen lebt der größere Teil in ländlichen Dörfern. Die neuen Möglichkeiten haben mehr oder weniger beide Bevölkerungsgruppen beeinflusst. 

Die Jugend auf dem Land

In der ländlichen Gegend sind noch die traditionellen Institutionen und Wertesysteme stark. In den Dörfern bestimmen vor allem zwei Institutionen das soziale Verhalten: Die "Religion" und der "Ältestenrat". Die Vertreter dieser Institutionen üben gleichzeitig ihren Einfluss auf andere sozialen Organisationen und Gruppen aus, und so werden Schulen, Bazar und familiäre Verhältnisse von ihren Entscheidungen geprägt. Die auf dem Land lebende Jugend hat de facto kaum Möglichkeiten dem Zwang des "an-anat" (Wertesystems) zu entkommen. Traditionelle Institutionen prägen ihr soziales Verhalten. Junge Menschen müssen sogar den Zeitpunkt ihrer Heirat mit diesen traditionellen Organen abstimmen. 

Die Kleriker repräsentieren aber nicht nur ein altes Wertesystem, sondern haben auch die Möglichkeit (je nach Erfordernissen der Zeit) neue Werte zu proklamieren, um in ihrem Einflussbereich neue Verhaltensweisen zu erzeugen. Dabei wird der neue Wert in das System der "an-anat" aufgenommen, um das neue Verhalten zu legitimieren. Mit anderen Worten werden unter den afghanischen Dorfbewohnern ständig Traditionen "reproduziert". Dies ist das, was Eric Hobsbawm[13] (1983) "Erfindung der Tradition" (Invention of tradition) nennt. Hobsbawm zufolge bedeutet die "Erfundene Tradition meint ein Bündel von Praktiken ritueller oder symbolischer Natur, die gewöhnlich von offen oder stillschweigend anerkannten Regeln bestimmt werden. Sie strebt danach, bestimmte Werte und Normen des Verhaltens durch Wiederholung einzuimpfen, was automatisch den Eindruck einer Kontinuität der Vergangenheit erweckt. Tatsächlich aber wird versucht, wo immer das möglich ist, den Anschluss an eine möglichst brauchbare Vergangenheit zu konstruieren.”[14] 

Man hat in manchen afghanischen Dörfern sogar die Beobachtung gemacht, dass traditionelle Führer moderne technische Möglichkeiten wie Fernseher und Satelliten-Anlagen abgelehnt haben. Die Kleriker besitzen also die "Macht etwas zu definieren", so dass sie mit der Definition eines Phänomens Dinge akzeptieren oder verurteilen. Zum Beispiel kann ein Mullah ganz einfach die Satelliten-Anlagen als "religiöses Verbot" einstufen. Dies reicht aus, um den Kauf, Verkauf , Besitz und Nutzung solcher Anlagen als Verstoß gegen das "Wertesystem" zu deklarieren. Genauso können Mullahs bestimmen, dass die Weigerung der Verheiratung von minderjährigen Mädchen gegen die "an-anat" sei. Dadurch werden Familien gezwungen ihre Mädchen bereits im Kindesalter zu verheiraten. Wer sich gegen die Verbote auflehnt, hat mit Sanktionen und gesellschaftlichen Ausschluss zu rechnen. 

"An-anat" sind also eher ungeschriebene und unklare Verhaltensvorschriften, die von religiösen Führern definiert und redefiniert werden. Wie Gusfieldes [15]ausdrückt, greifen die Akteure zur Legitimierung ihres jetzigen Verhaltens auf Traditionen zurück. Gusfield schreibt: "Menschen greifen auf die Vergangenheit als Tradition zurück, um ihre jetzigen Handlungen auf eine legitime Grundlage zu stellen. Dabei wird die Tradition zu einer Ideologie und einem Programm für die Handlungen und funktioniert als ein Ziel oder Legitimationsmittel."[16] 

In der ländlichen afghanischen Gesellschaft basiert soziales Verhalten noch auf traditionellen Abmachungen wie dem Patriarchat. Das Patriarchat hat neben anderen anerkannten traditionellen Institutionen der Gesellschaft einen direkten und mächtigen Einfluss auf die Jugend. Das Patriarchat besitzt eine innere hierarchische Rangordnung, so dass mehrere Generationen (Sohn, Vater und Großvater) unter einem Dach zusammenleben, wobei der Großvater der Mächtigste von allen ist. Junge Menschen können nicht alleine entscheiden, sondern können ihre Wünsche nur vorbringen. Die eigentlichen Entscheidungsträger sind dann Vater und Großvater. Insbesondere die Mädchen sind bei der Ausbildung, Heirat und der Ausübung eines Berufes vom positiven Votum der Väter abhängig. 

Städtische Jugend

In afghanischen Städten scheint der Kampf zwischen "Tradition" und "Moderne" viel heftiger ausgetragen zu werden. Traditionelle Organe, die in Dörfern eine konkurrenzlose Macht ausüben, werden in urbanen Zentren ständig von der "Moderne" herausgefordert. In den Städten haben zwei synchrone Erscheinungen stattgefunden: Wandel der Institutionen und des Wertesystems. 

Die neue afghanische Gesellschaft (Post-Taliban) ist stärker denn je zu einer Basis und Grundlage für das "Modernisierungstraining" geworden. Der amerikanische Soziologe Talcott Parsons (1974) ist der Ansicht, dass ein politisches System nach dem Modell einer westlichen Demokratie mit der Moderne kompatibel ist.[17] Das neue politische System und die modernen Kommunikationsmöglichkeiten führten dazu, dass die afghanische Jugend sich sehr leicht mit anderen Werten bekannt machen konnte. TV-Sender, Handys, Internet, soziale Netze, virtuelle Dialoge, Bücher und Auslandsreisen sind ein Teil der Möglichkeiten, die die städtische afghanische Jugend im neuen System kennengelernt hat. 

In der urbanen afghanischen Gesellschaft sind staatliche Einrichtungen und traditionelle Führer nicht die einzigen zivilgesellschaftlichen Institutionen. Daneben entstanden nach dem Sturz der Taliban zum ersten Mal in Afghanistan auch zivilgesellschaftliche Einrichtungen, die allmählich immer stärker wurden und der Tradition Einhalt gebieten konnten. Obwohl diese Einrichtungen nicht die traditionellen Institutionen ersetzen konnten, haben sie wenigstens [18]die "Wahlmöglichkeit" (range of alternatives) erweitert. Der Stiftung für Kultur und Zivilgesellschaft (FCCS- Foundation for Culture and Civil Society) zufolge, waren 2010 rund 2918 zivilgesellschaftliche Organisationen in allen Provinzen des Landes aktiv. 

Organisationen für den Schutz von Frauenrechten, Jugendorganisationen, Literaturkreise, Intellektuellen-Vereine und Studentenverbände sind einige dieser Einrichtungen, welche die Macht der traditionellen Institutionen etwas zurückdrängen. Die Organisation Young Women for Change (Junge Frauen für Wandel) setzt sich gegen Gewalt gegen Frauen ein und kämpft gegen das Patriarchat in der afghanischen Gesellschaft. Mit Demonstrationen und Kampagnen im Internet versucht die Organisation die traditionelle Rolle der Frau in der afghanischen Gesellschaft[19] zu verändern. Trotzdem nutzen die Vertreter der Tradition in den Städten Moscheen und gelegentlich staatliche Stellen, um auf die Gesellschaft und Jugend Einfluss zu nehmen. 

In Justizangelegenheiten sind es nicht mehr nur staatliche Stellen und Mullahs, welche Einfluss nehmen, sondern es treten auch zivilgesellschaftliche Organisationen auf die Bühne. Beispielsweise wurden 2005 zwei Studenten in Herat der "Apostasie" bezichtigt. Dagegen protestierten zivilgesellschaftliche Organisationen insbesondere die "Bewegung Afghanischer Studenten", so dass die beiden Studenten der Todesstrafe entkommen konnten. 

Neben der Entstehung von modernen Institutionen haben sich auch moderne Wertorientierungen entwickelt. Die afghanische Jugend lernte durch den Zugang zu Informationen aus dem Ausland neue Wertvorstellungen wie Menschenrechte, individuelle Freiheit, Meinungsfreiheit, Frauenrechte, Kinderrechte und Toleranz kennen. Hinzu kommt, dass neue Wertorientierungen auch die "Gesellschaftsverträge" beeinflusst haben. In den Städten gelten nicht mehr "einseitige patriarchale Verträge", vielmehr haben Wirtschaft und Kultur modernere soziale Vertragsformen auf den Weg gebracht. Ein in Kabul lebender berufstätiger junger Mann, der seine Familie versorgen muss, kann auch weitgehend selbst Entscheidungen treffen. 

Es gibt in den Städten auch junge Menschen, die auf der Suche nach einer neuen und unabhängigen Identität sind. Diese haben bewusst oder unbewusst den "Liberalismus" zu einen modernen Wert erklärt und praktizieren ihn. Beispielsweise haben junge Mitglieder eines Literaturkreises in Mazare Sharif sich Nachnamen zugelegt, obwohl es in Afghanistan nicht üblich ist, einen Nachnamen zu tragen. Stattdessen wird in Urkunden der Name des Vaters eingetragen. Dichter und Publizisten wählen aber unabhängig von ihren Vätern und den traditionellen Institutionen einen Nachnamen, auch wenn dieser in amtlichen Dokumenten nicht auftaucht. 

Neben wirtschaftlichen Faktoren, die das Patriarchat in Städten geschwächt haben, haben auch private afghanische Medien durch die Verbreitung einer modernen Kultur neue Wertorientierungen in die Familien hineingetragen. Viele Medien bieten Inhalte an, die die Nutzer mit modernen Werten konfrontieren, und tragen dazu bei, dass die Menschen sich weitgehend nicht mehr an "an-anat" orientieren. "An-anat" sind in der afghanischen Gesellschaft "heilig". Da sowohl Religion als auch nicht-religiöse Sitten unter dem Schirm der "an-anat" stehen, werden sogar nicht-religiöse Gewohnheiten für heilig erklärt. Somit wird jedes Antasten dieser Gewohnheiten als Angriff und Beleidigung der Religion verstanden und kann gefährlich werden. Beispielsweise hat eine Studentin in Mazare Sharif als Vegetarierin mit ihren Kommilitonen über die Nachteile des Fleischkonsums diskutiert. Dies rief heftige Widersprüche unter einigen religiösen Kommilitonen hervor. Diese jungen Menschen sagten ihr: "Gott hat den Fleischkonsum und Tieropfer erlaubt". Das ganze eskalierte und führte dazu, dass die Studentin von ihren Kommilitonen der Apostasie bezichtigt wurde. 

Fälle wie dieser zeigen, dass der Traditionalismus nicht nur eine Eingenart der älteren Generation der Afghanen ist. Auch ein Teil der Jugend scheint traditionsorientiert und neuen Ideen und Interpretationen des Islam gegenüber skeptisch zu sein. 

Fazit

Die städtische afghanische Jugend besitzt gute Instrumente und Möglichkeiten, um den Übergang von der Tradition in die Moderne zu bewältigen. In den urbanen Zentren ersetzen allmählich moderne Institutionen und Wertvorstellungen die traditionellen Einrichtungen und Werte. Diese Transformation wird aber gelegentlich von schweren Spannungen begleitet. 

Massenmedien, Internet, virtuelle soziale Netze, das Erlernen von Fremdsprachen und Buchlektüre sind Faktoren, die der Jugend geholfen haben, die Außenwelt Afghanistans zu kennen und moderne Werte anzunehmen. Der ITU (International Telecommunication Union) zufolge gab es 2012 ca 1,5 Millionen Internet- User in Afghanistan.[20]Die Jugend ist bemüht, sich von der Tradition als einem "Heiligen Tabu" und "absoluter Entscheidungsinstanz" zu entfernen. 

In ländlichen afghanischen Gebieten herrschen nach wie vor – aufgrund mangelnder Kommunikation und wirtschaftlicher, politischer und sozialer Entwicklungen – die traditionellen Institutionen. Die Vorherrschaft der Tradition macht sich hier auf allen Ebenen des Lebens der Jugend bemerkbar. Der noch gültige "Gesellschaftsvertrag" ist hier das "Patriarchat". Dagegen gelten in den Städten auch andere "Gesellschaftsverträge", die das Patriarchat teilweise zurückgedrängt haben. 


Bibiliographie

Barfield, T. (2010). Afghanistan; A Cultural and Political History. Princeton: Princeton University Press. 

Eric Hobsbawm, Terence Ranger. (1983). The Invention of Tradition. Cambridge: Cambridge University Press. 

Gusfield, J. R. (1967). Tradition and Modernity: Misplace Politics in the Study of Social Change. American Journal of Sociology , 72 (4), 351-362. 

Kyong-Dong, K. (2005). Modernization as a Politico-Cultural Response and Modernity as a Cultural Mixture: An Alternative view of Korean Modernization. DEVELOPMENT AND SOCIETY , 1-24. 

Moten, A. R. (2011). Modernity, tradition and modernity in tradition in Muslim societies. Intellectual Discourse , 1-13. 

Rabbani, B. (2011, 03). Youtube. Retrieved 06 03, 2012, from Youtube: http://www.youtube.com/watch?v=XrubUFmKPKI 

Shils, E. (1981). Tradition. Chicago: University of Chicago Press. 

Sirat, H. (2012, 04 15). Afghanistan. Retrieved 06 10, 2012, from Deutsche Welle Dari: http://www.dw.de/dw/article/0,,15883599,00.html 

UNDP. (2010). United Nations Development Programme Annual Report 2010. UN. 

Winter, Elisabeth. (2010). Civil Society Development in Afghanistan. NGPA, London School of Economics. 

غبار, م. غ. (1374). افغانستان در مسير تاريخ (Vol. ويرايش جديد). تهران: عرفان. 


Zitationen

"Amanullah was keen to discourage plural marriages, restrict marriage payments, ban child engagement, and end the custom of setting blood feuds by an exchange of women….Pashtuns famously proclaimed that they fought for only three things, zar, zan, and zamin (gold, women and land). Barfield, 2010, p.185 

"Tradition includes material objects, beliefs, images, practices and institutions". (Moten, 2011) 

Tradition "is anything which is transmitted or handed down from the past to the present". (Shils, 1981) 

"Modern generally means a national state characterized by a complex of traits including urbanization, extensive mechanization, high rate of social mobility and the like" (Moten, 2011, p.2) 

"The process in which major clusters of old social, economic and psychological commitments are eroded or broken and people become available for new patterns of socialization and behaviour" (Moten, 2011, p.2 ) 

"Invented tradition' is taken to mean a set of practices, normally governed by overtly or tacitly accepted rules and of a ritual or symbolic nature, which seek to inculcate certain values and norms of behaviour by repetition, which automatically implies continuity with the past. In fact, where possible, they normally attempt to establish continuity with a suitable historic past" (Hobsbawm 1983, p.1) 

Men refer to aspect of the past as tradition in grounding their present actions in some legitimating principle. In this fashion, tradition becomes and ideology, a program of action in which it functions as a goal or as a justificatory base (Gusfield 1967, p. 358). 

"a political system based upon a Western model of democracy [is] compatible with modernity" Moten, 2011, p.2 

The old is not necessarily replaced by the new. The acceptance of a new product, a new religion, a new mode of decision-making does not necessarily lead to the disappearance of the older form. The new forms only increase the range of alternatives (Gusfield, 1967, p. 354).

Fußnoten

1.Rabbani, 2011

2.Moten, 2011, Seite 1

3.Shils, 1981, Seite 12

4.Moten, 2011, Seite 2

5.Barfield, 2010, Seite 169

6.Ghobar, "Afghanistan dar masir-e tarik" (Afghanistan im Laufe der Geschichte), Teheran 2011 (1390), Seite 667

7.Ebda, 1374, Seite 668

8.Ebda, Seite 669

9.Barfield, 2010, Seite 185

10.Ebda, Seite 231

11.Ebda, Seite 339

12.UNDP, 2010

13.Eric Hobsbawm (1917-2012) ist ein britischer Historiker und Verfasser von "The Invention of Tradition" und "The Age of Extremes"

14.Hobsbawm, Ranger, 1983, Seite 1

15.Joseph. R Gusfield ist ein emeritierter Professor für Soziologie an der Universität Kalifornien.

16.Gusfield 1967, Seite 358

17.Moten, 2011, Seite 2

18.Gusfield, 1967, Seite 354

19.Sirat, 2012

20.»www.internetworldstats.com/asia/af.htm«

Page 5 of 9