آخرگپه نگفتی


در ادامه پرگپي‌هايش مابين قصه پريد و گفت: "آخر گپه نگفتي"! هوشم پاشان شد؛ مثل همان روزي كه سوي انجمن قلم مي‌رفتم و بچگكي كه گودي پران بهدستش بود، از دور صدا كرد: "كاكا، اشكاستيپ نداري؟" تا به حالي كه هست نمي‌فهمم چرا او بچگك فكر كرد كه من بايد اشكاستيپ (اسکاچ تیپ) داشته باشم؛ شايد كس ديگه در آن وقت روز تابستان در خيابان نبود كه ازش پرسان كند؛ شايد هم فكر كرده بود كه اگر اتفاقي داشته باشم، گوديش جور مي‌شه و گپ خلاص!، اگر هم كه نداشته باشم، مي‌گم:‌ "ني"! 

به هر حال، باز نماند كه لب از لب وا كنم كه گفت: "آخر گپه نگفتي". دستم را به پياله چاي نزديك كردم و گفتم: "آخر كدام گپ"؟ لبخند كنايه‌داري زد و روي خود را به طرف كلكين چرخاند.

دقيق دو سال مي‌شد كه تا من را مي‌ديد، لبخند مي‌زد و مي‌گفت: "آخر گپه نگفتي"! نمي‌فهمم كه گپ‌، همان گپ دو سال پيش بود يا كه پيش‌تر از آن. اگر نيتش همان قصه‌ي دو سال پيش بود، كه صد دفعه‌ بهش گفته بودم، اگر ني، پس كدام گپ؟! دستم را دراز كردم و پياله چاي را گرفتم، يخ شده بود. هيچ دلم نشد كه حتا سوي لب ببرم. "آخر او آدم! صد دفعه بهت گفتم كه آخر گپ چي شد، باز شله استي كه بگم؟..." بلند شد و رفت. من هم بر خاستم و پياله چاي را از كلكين، بيرون خالي كردم. روبروي آينه ايستاده شدم تا موهاي سفيد شقيقه‌م را مثل هر صبح شمار كنم. ها! امروز هم يكي زياد شده. اما من نمي‌مانم. انگشتم را بردم و با دقت يافتمش، و كندم.

شايد آخر گپ همان دوكاندار را مي‌گفت كه اشكاستيپ نداشت؛ شيشه دوكانش كه شكست، توده توده جمع كرد و با ساجق امانت چسپاند، بي خبر كه شمال زد، يك شيشه كلان روي دست بچه‌ش افتاد. تا دست و پاي خود را جمع كرد، يك دنيا خون رفت و بچگك را بيهوش به شفاخانه ابن سينا بردند. خو، آخر اين گپ را هم كه بهش گفته بودم.

كلكين را بسته كردم و نشستم. كتاب را ورق زدم تا صفحه‌ي گمشده را يافت كرده، آخر فصل را بخوانم كه صداي ترپ ترپ پايش از بيرون آمد. قد بلندك كردم و از پشت شيشه چتل كلكين ديدمش. خنده مي‌كرد. تا دروازه حويلي رفت، دلش نشد و زود برگشت. آمد باز روبرويم زير كلكين نشست؛ نور بيرون نمي‌ماند كه درست چهره‌ش را ببينم. اما به گمانم كه باز با لبخندش كنايه مي‌زد. گفتم: "آخر گپ پيش توست، خودت كه مي‌فامي". دست خود را دراز كرد و از موهايم يك خس را گرفت. هيچ چيز نگفت. مردم ديگه كه دور كرسي نشسته بودند، پياله‌ پياله چاي مي‌خوردند؛ خس بين انگشت‌هايم بازي مي‌كرد كه از آخر اتاق صداي يك نفر آمد كه: ها، راست مي‌گه، آخر گپه نگفتي.

All rights reserved for Dr. Sayed Asef Hossaini. No part of this Website is permitted to be reproduced, distributed, or transmitted without notifying the source and the writer's full name.

Impressum

Privacy Policy